دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

نوروز 1394

نوروز امسال هم در مانند دو سال قبل در کلبه ی روستایی واقع در قلعه رودخان گذشت. روز 29 اسفند در کلبه بودیم و شب ، هنگام تحویل سال با هم و در کنار هم گذراندیم.         ادامه مطلب...                         ...
5 ارديبهشت 1394

اینستاگرام...

بعد از حدود یک ماه و اندی دوباره موفق شدم که بنویسم. نه اینکه میلی برای نوشتن نباشد.که دلم پرمی کشید برای دوستانم در اینجا. اما به هر حال باید پذیرفت که این روزها شبکه های اجتماعی گوشی همراه بیشتر و بهتر در دسترس هستند برای حرف های دل! اما از آنجا که اینجا را از ابتدا برای دخترهایم نوشتم ، دوست دارم این رسالت را به پایان برسانم. و برای آن دسته از دوستان که دسترسی به فضای مجازی هم دارند ، آدرس و آی دی اینستاگرامم را هم می گذارم تا اگر مایل بودید در ارتباط باشیم ، راهی باشد بینمان...   https://instagram.com/mehrbano0o0/ آی دی: mehrbano0o0 ...
4 ارديبهشت 1394

قاب گوشی بهاری

قاب گوشی بهاری... یک قاب ، که با لاک رنگ شده بود و با استن پاکش کرده بودم و به فنا رفته بود! و با رنگهای ویترای جان دوباره گرفت...       پیشاپیش سال نو مبارک... ...
29 اسفند 1393

روزهای پایانی...

این روزها کمتر می رسم که به وبلاگ سر بزنم. نمی دانم شاید یکی از علتهایش هم رونق گرفتن شبکه های اجتماعی موبایلی باشد. روزهای بدی نیست. خصوصا که عاشق روزهای پایان سال هستم. این مدت بیکار هم نبودم سرم به بافتنی گرم بود. عروسک بافی ام دوباره رونق گرفته است. خرس بافتنی من:         ...
29 اسفند 1393

ویترای (نقاشی روی شیشه)

مدتها بود که در آرزوی تجربه ی هنر "ویترای" یا نقاشی روی شیشه بودم. ترس از شکست و هدر دادن مواد مصرفی نمی گذاشت تا تصمیم بگیرم برای خریدن مواد اولیه و تجربه کردن این کار. بالاخره دل به دریا زدم و با مواد و رنگ ایرانی و تخصص صفر !!! شروع به کار کردم و نتیجه ی اولین تجربه شد این:           عالی نشد ولی حال دلم را بدجور به جا آورد!   آرزوهای بعدی که دلم می خواهد جامه ی عمل بپوشانم ، نقاشی روی پارچه ، شمع سازی و بافت کیف با نخهای کنفی می باشد. موفق می شوم آیا؟؟؟ ...
15 اسفند 1393

جشنواره غذا

روزی که در مدرسه ی دختر بزرگه فروشگاه کارهای دستی برگزار شد ، همزمان یک جشنواره غذا نیز داشتند. ما که نه دست و پنجه ای در پخت غذاهای محلی داشتیم و نه فرصت و همتی برای این امر ، از مادر شوهر گرامی خواهش نمودیم تا این کار را به عهده بگیرند. و این شد نتیجه ی زحمات مادر شوهر:   دمی برگ سیر:     دمی بادمجان:     کشک بادمجان:     سیر ماست و ترشی:       در نتیجه ی زحمتهای مادر شوهر ، غذاهای دختر بزرگه در مدرسه انتخاب شد و به مرحله ی شهری جشنواره ی آش راه پیدا کرد:   ادامه مطلب... &nb...
11 اسفند 1393

فروشگاه مدرسه ای

دختر بزرگه در مدرسه شان یک کارگاه فروش کارهای دستی داشتند. یک جور آموزش مهارت توام با کار آفرینی و ... دخترهای هفتمی ، هر کدام بنا بر چیزی که بلد بودند درست کنند و بگذارند برای فروش ، هر کدام غرفه ای داشتند و چند ساعت کالاهایشان را فروختند. از آنجا که من سرم درد می کند برای اینطور برنامه ها ، در مدرسه برای ثبت گزارشی به جهت یادگار ماندن در تاریخچه نوجوانی دختر بزرگم ، حی و حاضر بودم!             اینها هم گل سر هایی که با مشارکت من در غرفه قرار گرفت:     البته دخترم در این فروشگاه ، دوبرابر آنچه کسب در آمد کرده ب...
10 اسفند 1393

از رنجی که می بریم!

پسر بچه همراه مادرش داخل اتاق آمد و آرام روی مبل نشست. به چشمهایم نگاه می کرد و سرش را زیر می انداخت. برای فرار از شرایط موجود به سمت مادرش رفت که مشغول انجام دادن کار بود. مادر در واکنشی سریع: "برو بشین سر جات وگرنه میگم دیو بیاد ببرت ها!" پسرک به سمت مبل بر می گردد و کز می کند.مادر خوشحال از موفقیتش در بازگرداندن پسرک می گوید: "خیلی از این دیو می ترسه.هر وقت داستانش رو براش میگم ، به این دیوه که می رسه میگه دیگه نخون می ترسم." به پسرک نگاه می کنم و سنش را از مادرش می پرسم. سه سال و نیم! تقریبا همسن دخترک! از پسر میپرسم :"نقاشی دوست داری بکشی؟" سر تکان می ...
29 بهمن 1393