دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

بسوزد پدر بی سوادی

از آنجایی که دخترک سواد خواندن و نوشتن ندارد ؛ و از آنجایی که دختر دومی باید به گونه ای بفهماند به دخترک که اجازه ورود به اتاقش را در بعضی موارد ندارد (البته نقل به مضمون!) ؛ و از آنجایی که بستن نخ کاموا به در اتاق ، مشکلی را از دختر دومی جهت عدم ورود دخترک به اتاقش حل نکرد ؛ دختر دومی روش نوینی را پیاده نموده است:     تابلوی ورود دخترک ممنوع!!!   دخترهایم به زمان غارنشینی فلش بک زده اند انگار!       ...
21 بهمن 1393

خواهران غریب

دختر ها از صبح تا نزدیک ظهر ، مدام در حال خط و نشان کشیدن برای همدیگر هستند. آخرین باری که برای شکایت از همدیگر به آشپرخانه می آیند ، شروع می کنم به تهدید های پی در پی... که حق ندارند از این به بعد خواهر همدیگر باشند و حق ندارند به اتاق یکدیگر پا بگذارند و ... خوب که تهدید های جانانه می کنم ، دوباره مشغول به کار می شوم و زیر لب غر غر می کنم تا حساب کار دستشان بیاید! اما وقتی برای ارزیابی شرایط موجود سر برمی گردانم ، با این صحنه مواجه می شوم:     نتیجه گیری اخلاقی: هیچگاه در روابط میان دو خواهر دخالت نکنید! از ما گفتن بود!   ...
6 بهمن 1393

یلدای 93

شب یلدای امسال ما دو روز دیر تر از موعد برگزار شد. فقط بابت اینکه بچه ها هم احترام را یاد بگیرند و هم از سنتهای ایرانیمان بی خبر نمانند. خلاصه در خانواده پنج نفری ما ، شب یلدایی بسیار ساده و در عین حال خوب و خوش برگزار شد.           توضیح: میز وسط اتاق ، بنا بر آرزوی دختر دومی و در مدت 3 سوت تبدیل شد به یک کرسی کوچک! که خانوادگی و به صورت نمادین! دورش نشستیم و تنقلات خوردیم و یلدا را جشن گرفتیم!!! ...
5 دی 1393

دست های آلوده!

      این دستهای من است! دستهایم به خون کسی آلوده نیست!(به جان خودم!!!) فقط من نقش مادری را داشتم که برای دختر هایش خمیر مجسمه سازی درست کرد و رنگشان کرد و به دستشان داد تا هم دختر بزرگه کاردستی مدرسه اش را درست کند و هم دو تا دختر دیگر دلی از عزا در بیاورند با خمیر بازی ! و نتایج کار دختر ها:     پی نوشت: دستور خمیر رو از اینجا می تونید بردارید. http://baghbagho.com/how-to-make-air-dried-porcelain من هم از همین دستور استفاده کردم. با ذکر مجدد این نکته که این خمیر ، خمیر مجسمه سازی هست .نه خمیر بازی. ...
2 آذر 1393

امامزاده صالح

جمعه ی هفته ی قبل و یک گردش یک روزه به محل مورد علاقه من ؛ امامزاده صالح!             کنار هم بودیم... قدم زدیم؛ کنار حوض زیبای امامزاده ایستادیم و از نسیمی که از روی فواره ها می وزید غرق در لذت شدیم ؛ دستبند و گردنبند و تسبیح دیدیم ؛ فلفل دلمه ای و انواع سبزیجات یکه چین شده و سلفون کشیده دیدیم ؛ ترشیجات و آلوچه و لواشک دیدیم ؛ و من در هوای همین لذتهای کوچک نفس کشیدم! روز خوبی بود...         ...
9 شهريور 1393

سلام بر رمضان 93!

امروز ، روز تعطیل پر کاری بود. دوباره ماه رمضان دوست داشتنی ام آمده است. از فردا به خانه مان می آید.یک روز زودتر! امروزم به تمیز کاری گذشت و سر و سامان دادن خانه و خودم به رسم هر ساله. از صبح گرد گیری کردم و جارو و به امورات خانه رسیدم. و الان که مشغول نوشتن هستم ، درست ساعت یک و ده دقیقه ی نیمه شب است در حالی که خانه در حد انتظار برق می زند.(حد انتظار یعنی خانه ای با سه فرزند که جمع می کنی و می پاشند!هزار ماشاالله!!!) مبل ها جابه جا شده اند تا جا برای سفره ی افطار باز شود. میز ناهار خوری جهت صرف سحری به اتاق نقل مکان داده شد. لباس برای همسر اتو کشی شده است  تا در زمان میت بودن اینجانب در ما...
7 تير 1393

قبولِ خرداد!

به سلامتی دختر بزرگه در آزمون مدرسه ی تیزهوشان قبول شد! روز شنبه ظهر که از کار بر می گشتم ، از مدرسه تلفن زدند و خبر خوش را دادند. با همسر تصمیم گرفتیم به جای شیرینی خریدن ، بچه ها را به یک پیتزا مهمان کنیم. هماهنگی لازم با عمه بچه ها انجام شد که تا رسیدن ما به خانه ، خبر را از جایی به دختر بزرگه نرسانند. و با جماعت خانوادگیمان که در "لاین" گروه تشکیل داده ایم (اعم از خواهر شوهر ها و خواهر ها و دختر خواهر و پسر خواهر ها و ...) هماهنگ کردیم تا دختر بزرگه خبر را در نوشته های گروه بخواند. خلاصه به خانه رسیدیم و خبر را در گروه مطرح کردیم و دست و جیغ و هورا زدیم و جشن مجازی گرفتیم و نتیجه اش شد گریه ی جانسوز دخ...
2 تير 1393

ولیمه

برادر گرامیمان به اتفاق خانواده از سفر حج برگشتند. هفته گذشته به تهیه و تدارک میهمانی و ولیمه گذشت.     و حضور فعال دختر ها در مراسم استقبال و زدن بنر و ...       روزهایی بود برای خودش که گذشت. وقتی برای بازگرداندن زائران به فرودگاه می رفتیم ، مدام یاد روزهایی می افتادم که همسر به مکه می رفت و بر می گشت. و برای استقبال و یا بدرقه اش می رفتیم. از هر دو موقعیت بیزار بودم. از بدرقه بیزار بودم به خاطر رفتن همسر و از استقبال به خاطر آمدنش و نبودن موقعیتی برای سیر دیدنش و جبران یک ماه ندیدنش!   ...
29 خرداد 1393
1