دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

قبولِ خرداد!

به سلامتی دختر بزرگه در آزمون مدرسه ی تیزهوشان قبول شد! روز شنبه ظهر که از کار بر می گشتم ، از مدرسه تلفن زدند و خبر خوش را دادند. با همسر تصمیم گرفتیم به جای شیرینی خریدن ، بچه ها را به یک پیتزا مهمان کنیم. هماهنگی لازم با عمه بچه ها انجام شد که تا رسیدن ما به خانه ، خبر را از جایی به دختر بزرگه نرسانند. و با جماعت خانوادگیمان که در "لاین" گروه تشکیل داده ایم (اعم از خواهر شوهر ها و خواهر ها و دختر خواهر و پسر خواهر ها و ...) هماهنگ کردیم تا دختر بزرگه خبر را در نوشته های گروه بخواند. خلاصه به خانه رسیدیم و خبر را در گروه مطرح کردیم و دست و جیغ و هورا زدیم و جشن مجازی گرفتیم و نتیجه اش شد گریه ی جانسوز دخ...
2 تير 1393

بافت شال

بالاخره دختر بزرگه اولین بافتنی رسمی اش را  تحویل داد!   دو روزه نشست و بافت و زحماتش به بار نشست!     یک روز غروب در آشپزخانه ، در حالیکه یک دستم به سرخ کردن کدو بود ، بافت این شال را هم به دختر بزرگه یاد دادم و از همان لحظه تا بعد از ظهر دو روز بعد ، دخترم غرق در هنر بافتنی بود! اول با خودم گفتم کم می آورد و نمی بافد. ولی وقتی سانت به سانت به متراژ شال گردن اضافه شد و دخترم در حین بافت به دختر دومی هم قول داد که شالش را برایش خواهد بافت ، دریافتم که :این شال به سرانجام میرسد!     و کار تا جایی پیش رفت که سفارش یک شال مشکی رنگ هم از خاله دومی گرف...
17 آذر 1392

شال دوم!

دختر بزرگه بافت دومین شال پرنسسی زا هم تمام کرد.  خانه برادرم مهمان بودیم و دختر بزرگه وقت بیشتری برای بافتن داشت و این شال را از صبح شروع کرد و تا شب تمام شد. حالا دخترم یک سفارش بالفعل از زندایی دارد و یک سفارش بالقوه از خاله دومی! این شال دوم را برای دختر دومی بافت. و دور گردن خودش عکس انداختم.         تا شال سوم!!! ...
17 آذر 1392

ثبت نام 93-92

امروز نام نویسی دختر بزرگه هم انجام شد. امسال آخرین سالیست که دختر بزرگه دوره ابتدایی را تجربه میکند. البته تا سال دیگر حتی نمیدانیم نظام آموزشیمان چگونه هست؟! امسال ششمین سالی هست که دختر بزرگه درس می خواند و به جرات می توانم بگویم ما 6 نوع نظام آموزشی را تجربه کرده ایم! خدا رحم کند! ...
17 آذر 1392

روز اول مدرسه دختر بزرگه

  پاییزتان مبارک! اولین روز پاییز ، با خنکی دلچسبی از راه رسید.   امروز هم دختر بزرگه را راهی کردیم و رفت. البته بنا بر شرایط ایجاد شده مبنی بر بیدار شدن دخترک و تدبیری که اندیشیدیم تا در آغوش پدر بماند و ما بتوانیم برویم ، پدر نتوانست دختر بزرگه را از زیر قرآن رد کند و عکس ها را به مدد تایمر دوربین انداختم:       و پس از آن مراسم رفتن به خانه ی مادر و رد شدن دوباره از زیر آب و قرآن. و صد البته مراسم کادو گرفتن ابتدای سال هم که جای خود را دارد:     به همین مناسبت مقدار قابل توجهی مراسم بوس و بغل و احساسات پاک نوه و مادر بزرگی داشتند...
17 آذر 1392

فعالیت جدید

بعد از لیف بافی های مکرر دختر بزرگه ، دیگر بافتن لیف برایش تکراری شده و رو آورده به دستبند بافی. خلاصه چشمش به هر رنگ از کامواهای من که می افتد با نگاهی پر از تقاضا اجازه صادر میکند و تکه ای از نخ را میچیند برای دستبند! و در پیشرفت روز افزونش موفق به خلق سرویس دستبند و انگشتر هم شده است حتی! فقط کافیست که بداند چه لباسی قرار است بپوشد تا در کمتر از چند دقیقه کامواهایش را رنگ بندی کند و بعد دستبندی به رنگ لباس ببافد و لذتش را ببرد!   و همچنین کافیست تا ببیند کسی که هنرش را به او نشان میدهد تعریف و تمجیدی نثارش می کند!آنوقت حتماً حتماً دستبند درست کردن برای آن فرد مذکور در برنامه کار قرار خواهد گرفت! ...
16 آذر 1392