دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

بسوزد پدر بی سوادی

از آنجایی که دخترک سواد خواندن و نوشتن ندارد ؛ و از آنجایی که دختر دومی باید به گونه ای بفهماند به دخترک که اجازه ورود به اتاقش را در بعضی موارد ندارد (البته نقل به مضمون!) ؛ و از آنجایی که بستن نخ کاموا به در اتاق ، مشکلی را از دختر دومی جهت عدم ورود دخترک به اتاقش حل نکرد ؛ دختر دومی روش نوینی را پیاده نموده است:     تابلوی ورود دخترک ممنوع!!!   دخترهایم به زمان غارنشینی فلش بک زده اند انگار!       ...
21 بهمن 1393

یا ستار العیوب!

دخترک را به آرایشگاه بردیم و سر و سامانی به موهایش دادیم. غافل از اینکه دخترک از غفلت ما سوء استفاده می کند و سرو سامان را کامل می کند و با قیچی به جان موهایش می افتد! در جواب هم می گوید: "یه کمی موهام بلند شده بود ، درستش کردم!!!"       حالا مجبورم مدام موهای یک طرف سرش را به یاری بطلبم تا مددی برسانند و طرف دیگر سر را پوشش دهند! و در این فکرم که با عروسی چهارشنبه شب چه کنم؟     * دخترک تا اطلاع ثانوی از داشتن قیچی در اتاقش محروم شد! ...
19 بهمن 1393

تولد 8 سالگی

تولد دختر دومی برگزار شد. مثل همیشه یک جمع خانوادگی به اضافه عمه مهربان و زهرا (دختر خواهر شوهر)! زحمت شام را هم عمه کشید.     کلی دویدم برای خریدن کادو. کادوهایی بر حسب سلیقه اش و با تعداد زیاد و اندازه های کوچک. همانطور که دوست دارد. دمپایی روفرشی و کفش و سرویس ظرف اسباب بازی و یخچال و گاز اسباب بازی و لوازم آرایشی و ... اما دختر با هوشم به محض اینکه هر کادو را بر می داشت به طرز عجیبی حدس می زد که درون کادو چیست! و ما را کلا ضایع می نمود!!!         و شام که کار عمه بود:       ...
19 بهمن 1393

خواهران غریب

دختر ها از صبح تا نزدیک ظهر ، مدام در حال خط و نشان کشیدن برای همدیگر هستند. آخرین باری که برای شکایت از همدیگر به آشپرخانه می آیند ، شروع می کنم به تهدید های پی در پی... که حق ندارند از این به بعد خواهر همدیگر باشند و حق ندارند به اتاق یکدیگر پا بگذارند و ... خوب که تهدید های جانانه می کنم ، دوباره مشغول به کار می شوم و زیر لب غر غر می کنم تا حساب کار دستشان بیاید! اما وقتی برای ارزیابی شرایط موجود سر برمی گردانم ، با این صحنه مواجه می شوم:     نتیجه گیری اخلاقی: هیچگاه در روابط میان دو خواهر دخالت نکنید! از ما گفتن بود!   ...
6 بهمن 1393

دیدگاه

خانه ی جدید هنوز کلی کار نصفه و نیمه در سایر طبقات دارد و در طول روز ، کابینت کار و قرنیز کار و برقکار و  ... ، مدام در حال رفت و آمد هستند جهت انجام کارهای سایر طبقات. دیروز ظهر -بعد از ناهار-خطاب به دخترها جهت یاد آوری موارد ایمنی: "وقتی با آسانسور در رفت و آمد هستید ، اگر دیدید غریبه ای در یکی از طبقات خواست از آسانسور استفاده کند ، همان موقع پیاده شوید!!!"   و اصلاحیه همسر در ادامه ی خطابه ی بنده: "از این به بعد وقتی با آسانسور در رفت و آمد هستید ، اگر دیدید غریبه ای خواست از آسانسور استفاده کند ، از او بخواهید تا صبر کند و بعد از رسیدن شما به مقصد ، از آسانسور استفاده کند!"  ...
29 دی 1393

برگه ی جدید زندگی...

هفت سال خاطره تمام شد... هفت سال در خانه قبلی نشسته بودیم یک پنجم روزهای عمرم را... هفت سالی که خیلی از خاطراتش خوب بود و خیلی از خاطراتش بد! از خانه قبلی دختر بزرگم به مقطع جدید تحصیلی رفت و دختر دومی به کلاس اول .  و دخترک در آن متولد شد. از این خانه به آرزوی بزرگم که حج بود رسیدم . شش عید نوروز را در این خانه گذراندیم. روزهایی را در این خانه گذراندم که دلم نمیخواهد برگردند. و روزهایی که دلم می خواهد همیشه در خاطره ام بماند. حالا چند روزیست که به خانه جدید منتقل شده ایم. خانه ای که خدا برای بخشیدنش به ما ، لطف و محبت را در حقمان تمام کرده است. اما... مثل هر تغییر و تحول...
23 دی 1393

دلسوزی

    با دو تا دختر کوچکترها می رویم خرید و دختر دومی برایم در راه حرف می زند. -"مامان این آقای ...(سرایدار جوان مدرسه) چقدر بدبخت و بیچاره ست.دلم انقدر براش می سوزه.نگاش می کنم ناراحت میشم." =چرا مامان ؟ -"آخه مامان همش سرش درد می کنه.همیشه سرش بسته ست.چشماش همیشه میخواد بسته بشه.ولی هیچ کس رعایتش رو نمی کنه.همه بهش کار می گن.مجبوره حیاط رو تمیز کنه. هیچکس بهش نمیگه برو یه دقیقه بخواب تا سرت خوب شه.خیلی بدبخته مامان!"   توضیح: آقای ... (سرایدار جوان مدرسه) همیشه برای در امان ماندن از سرمای زمستان هدبند سیاه رنگش را تا بالای چشمش می کشد.و به خاطر بادی که می خورد به چشمهایش وقت موتورسوا...
11 دی 1393