مامان قلابی!
دختر دومی از خواب بیدار شده است و با حول و عجله ، وسایل مدرسه اش را جمع می کند و به اتاقم می آید. می گوید خواب بد دیده ام! آرامَش می کنم و حواسش را پرت می کنم. ساعتی بعد که مشغول شستن ظرف ها هستم کنارم می آید و خوابش را تعریف می کند: "خواب دیدم رفتیم خونه ی جدید. من و خواهر بزرگه خیلی خوشحال بودیم از اینکه اینجا اومدیم. ولی هر چی دنبال تو گشتیم تو نبودی." انگشتهایش را دور گیجگاهش می چرخاند و از من می پرسد: "می فهمی که چی میگم؟تو اصلا نبودی! متوجه میشی؟" و من متوجه می شوم که من احتمالا اصلا در قید حیات نبوده ام!!! "من و خواهر بزرگه کلی دنبالت گشتیم! بعد دیدی...