زمین و آسمان
زمین دلش گرفته بود
شوره زده بود از دلشوره ی هر روزه
دیر زمانی بود که در دور دست وصالش را می دید با محبوبش.اما هر چه پیش میرفت نمی رسید.گاه گاهی که از پا می افتاد ، دلش را خوش میکرد به تصویر معشوق که در چاله های کم آب دلش نگهش داشته بود.یاد معشوق را به سینه میفشرد و آنقدر بغضش را فرو میخورد تا عکس در وجودش محو میشد از گرمای خواستن بی اندازه.و باز زمین میماند و دلشوره و شوره ی وجودش.
بارها به تنگ آمده بود و لرز دلش را بیرون ریخته بود.اما حاصلی نمی یافت جز ویرانی و خاطراتی که در دلش زیر و رو شده بودند و عیان!
پیش میرفت و نمیرسید.
و ناگهان...
معشوق عشق عاشق را دریافت.
در خود فرو رفت و در هم پیچید.
دلش داشت میترکید از اینکه تا به حال چنین عشق خالصی را نادیده گرفته است.
در خود پیچید و در هم فرو رفت.رنگ به رنگ شد.نفس گرفت و آهی از اعماق دل کشید به پاس اینهمه خواهش عاشق.غرش رعد در گوش زمین پیچید و سر انگشتان محبوب دلِ شور افتاده ی عاشق را لمس کرد.بوی خاک نم خورده فضا را گرفت. و ...وصال!
حالا زمین ، سرانگشتان آسمان را بر تن خسته اش حس می کرد و وجود مقصود را در آغوش گرفته بود.
حالا زمین و آسمان سر در گوش هم نجوا می کردند.
گوارایتان باد اینهمه ناز و نیاز!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی