عروسک سالهای دور
یک نوستالژی از سالهای دور
تنها مونس روزهای کودکی من!
عروسکی که فقط شنیده بودم که اوایل (زمانی که من خیلی کوچکتر بودم) در شکمش یک عدد رادیو داشته است!
و از خدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان ؛ با وجودی که زیپ پشت لباس عروسک را به چشم می دیدم ، ولی هیچ وقت باور نکردم!!!
عروسکی که هیچوقت اسم نداشت!!!
عروسکی که هر لحظه موهایش را شانه می کردم...
و تمام دنیایم را در گوشش نجوا می کردم.
چقدر دلخور بودم از اینکه چرا پاهایش همشکل پاهای من نیست!
کنار باغچه ی حیاط
روی تکه فرش کوچکی که کنار سنگفرش باریک مجاور درخت خرمالوی بزرگ و پربار
می انداختم ؛
و با یک عدد کیک "نیلو "
که سهم هر روزه ی من بود از زنبیل قرمز رنگِ خریدهای روزانه ی مامان ،
برایش تولد می گرفتم.
و کلی کاغذ ریز ریز شده روی سرش می ریختم!
حاضر بودم به خاطر یک لذت چند ثانیه ایِ رقص کاغذ پاره ها بالای سر عروسکِ محبوبم
بعد از بازی ، سختی جارو به دست گرفتن و جمع کردن کاغذ ها را بپذیرم!
و چشم انتظار بمانم برای فردا و کیک بعدی و چوب کبریت هایی که رویش می چینم به جای شمع!!!
عروسکم!
چقدر برایم روح داشتی تو!
از تو ممنونم!
شاید تو هم سهمی داشتی از لذت بردن امروزم از بچه هایم!
حالا...
من به جای کاغذ پاره های رنگی
و به جای تو ،
دلم را ؛
و عشقم را قسمت قسمت می کنم
و با شوقی وصف ناشدنی بر سر دختر هایم می پاشم!
حتی اگر گاهی رنج جارو به دست گرفتن و جمع کردن خرده هایش را بپذیرم ،
باز هم راضی ام!
من تازه می شوم از دیدن رقص باران عاشقی ام بر سر دخترها...