دلسوزی
با دو تا دختر کوچکترها می رویم خرید و دختر دومی برایم در راه حرف می زند.
-"مامان این آقای ...(سرایدار جوان مدرسه) چقدر بدبخت و بیچاره ست.دلم انقدر براش می سوزه.نگاش می کنم ناراحت میشم."
=چرا مامان ؟
-"آخه مامان همش سرش درد می کنه.همیشه سرش بسته ست.چشماش همیشه میخواد بسته بشه.ولی هیچ کس رعایتش رو نمی کنه.همه بهش کار می گن.مجبوره حیاط رو تمیز کنه.
هیچکس بهش نمیگه برو یه دقیقه بخواب تا سرت خوب شه.خیلی بدبخته مامان!"
توضیح:
آقای ... (سرایدار جوان مدرسه) همیشه برای در امان ماندن از سرمای زمستان هدبند سیاه رنگش را تا بالای چشمش می کشد.و به خاطر بادی که می خورد به چشمهایش وقت موتورسواری ، چشمهایش حساس است.
و دخترم فکر می کند از شدت سردرد سرش را بسته است!!!
مادر نوشت:
اینجور که برای همه دل می سوزانی ، چیزی از دل کوچکت باقی نمی ماند دختر!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی