برگه ی جدید زندگی...
هفت سال خاطره تمام شد...
هفت سال در خانه قبلی نشسته بودیم
یک پنجم روزهای عمرم را...
هفت سالی که خیلی از خاطراتش خوب بود و خیلی از خاطراتش بد!
از خانه قبلی دختر بزرگم به مقطع جدید تحصیلی رفت و دختر دومی به کلاس اول .
و دخترک در آن متولد شد.
از این خانه به آرزوی بزرگم که حج بود رسیدم .
شش عید نوروز را در این خانه گذراندیم.
روزهایی را در این خانه گذراندم که دلم نمیخواهد برگردند.
و روزهایی که دلم می خواهد همیشه در خاطره ام بماند.
حالا چند روزیست که به خانه جدید منتقل شده ایم.
خانه ای که خدا برای بخشیدنش به ما ، لطف و محبت را در حقمان تمام کرده است.
اما...
مثل هر تغییر و تحول دیگری که نمی توانم به راحتی بپذیرم ، این مورد هم استثنا نیست.
من به آن خانه عادت کرده بودم.
به تمام زوایا و تمام نقاط دنجش
به تمام نقاط آفتابگیرش و تمام نقاط گرمش در زمستان و مکانهای خنکش در تابستان.
من در آن خانه با اتاقهای رو به حیاط صفا کردم.
تابستانها کنار مبل تکیه دادم و زیر باد کولر بافتنی بافتم.
و زمستان مابین کاناپه و بخاری خودم را جا دادم و ذره ذره گرما را چشیدم و بافتم و در فضای مجازی گشتم و با دخترها روزها را گذراندیم.
من به گوشه گوشه این خانه عادت کرده بودم.
با تمام کم و کاستی هایش.و تمام چیزهای خوبش
تا حدی که از روز جمعه که برای تحویل گرفتن اسبابها به خانه جدید آمدم ، تا حالا هنوز راضی نشده ام که باز به خانه قدیمی برگردم و بقیه اسبابها را جمع کنم و خانه را برای تحویل دادن آماده کنم.
تا حدی که وقتی کارم رو به اتمام است و به خانه ای که قرار است به آن برگردم فکر می کنم ، فقط تصویر خانه قبلی در ذهنم شکل می گیرد جهت برنامه ریزی برای برگشت...
تا حدی که از کار که بر می گردم و از کنار دیوارهای خانه قبلی که عبور می کنم ، انگار کسی دستش را در دلم کرده و می پیچد و می پیچد.
.
.
به این خانه هم عادت می کنم حتماً...
گوشه ی دنجم را در این خانه هم پیدا می کنم.
گوشه ای که کیف بزرگ کامواهایم را کنارم بگذارم با تمام وسایلی که برای بافتن و دوختن و تزیین نیاز دارم.
گوشه ای که جا برای یک لیوان چای داشته باشد و یک عدد کتاب و مجله ی هفتگی ام و یک عدد شارژر برای گوشی ام و البته مُشرِف باشد به جایی که دختر ها می پلکند و بازی می کنند و دید کوچکی هم داشته باشد به تلویزیون برای مواقعی که دلم هوس یک فیلم جدید می کند...
این خانه را هم دوست دارم و دوست خواهم داشت.
به خاطر اینکه پنجره ای بسیار بزرگ دارد که می توانم شهرم را از طبقه پنجم تماشا کنم.
دختر هایم در آن ، هر کدام یک اتاق برای خودشان دارند و از همدیگر جدا شده اند.
حالا هر کدام استقلال را تجربه می کنند.
این خانه را هم دوست دارم و دوست خواهم داشت.
خدایا ممنونم به خاطر خانه ای که نصیبمان کردی.
و شاید باید بگویم متشکرم به خاطر حسی که به من دادی و هیچیک از اعضای خانواده ام آن را ندارند و درکش هم نمی کنند...
حس نوستالژی گرایی...
خدایا شکر...