دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

برگه ی جدید زندگی...

1393/10/23 17:23
نویسنده : مامان دخترا
1,112 بازدید
اشتراک گذاری

هفت سال خاطره تمام شد...

هفت سال در خانه قبلی نشسته بودیم

یک پنجم روزهای عمرم را...

هفت سالی که خیلی از خاطراتش خوب بود و خیلی از خاطراتش بد!

از خانه قبلی دختر بزرگم به مقطع جدید تحصیلی رفت و دختر دومی به کلاس اول .

 و دخترک در آن متولد شد.

از این خانه به آرزوی بزرگم که حج بود رسیدم .

شش عید نوروز را در این خانه گذراندیم.

روزهایی را در این خانه گذراندم که دلم نمیخواهد برگردند.

و روزهایی که دلم می خواهد همیشه در خاطره ام بماند.

حالا چند روزیست که به خانه جدید منتقل شده ایم.

خانه ای که خدا برای بخشیدنش به ما ، لطف و محبت را در حقمان تمام کرده است.

اما...

مثل هر تغییر و تحول دیگری که نمی توانم به راحتی بپذیرم ، این مورد هم استثنا نیست.

من به آن خانه عادت کرده بودم.

به تمام زوایا و تمام نقاط دنجش

به تمام نقاط آفتابگیرش و تمام نقاط گرمش در زمستان و مکانهای خنکش در تابستان.

من در آن خانه با اتاقهای رو به حیاط صفا کردم.

تابستانها کنار مبل تکیه دادم و زیر باد کولر بافتنی بافتم.

و زمستان مابین کاناپه و بخاری خودم را جا دادم و ذره ذره گرما را چشیدم  و بافتم و در فضای مجازی گشتم و با دخترها روزها را گذراندیم.

من به گوشه گوشه این خانه عادت کرده بودم.

با تمام کم و کاستی هایش.و تمام چیزهای خوبش

تا حدی که از روز جمعه که برای تحویل گرفتن اسبابها به خانه جدید آمدم ، تا حالا هنوز راضی نشده ام که باز به خانه قدیمی برگردم و بقیه اسبابها را جمع کنم و خانه را برای تحویل دادن آماده کنم.

تا حدی که وقتی کارم رو به اتمام است و به خانه ای که قرار است به آن برگردم فکر می کنم ، فقط تصویر خانه قبلی در ذهنم شکل می گیرد جهت برنامه ریزی برای برگشت...

تا حدی که از کار که بر می گردم و از کنار دیوارهای خانه قبلی که عبور می کنم ، انگار کسی دستش را در دلم کرده و می پیچد و می پیچد.

.

.

به این خانه هم عادت می کنم حتماً...

گوشه ی دنجم را در این خانه هم پیدا می کنم.

گوشه ای که کیف بزرگ کامواهایم را کنارم بگذارم با تمام وسایلی که برای بافتن و دوختن و تزیین نیاز دارم.

گوشه ای که جا برای یک لیوان چای داشته باشد و یک عدد کتاب و مجله ی هفتگی ام و یک عدد شارژر برای گوشی ام و البته مُشرِف باشد به جایی که دختر ها می پلکند و بازی می کنند و دید کوچکی هم داشته باشد به تلویزیون برای مواقعی که دلم هوس یک فیلم جدید می کند...

این خانه را هم دوست دارم و دوست خواهم داشت.

به خاطر اینکه پنجره ای بسیار بزرگ دارد که می توانم شهرم را از طبقه پنجم تماشا کنم.

دختر هایم در آن ، هر کدام یک اتاق برای خودشان دارند و از همدیگر جدا شده اند.

حالا هر کدام استقلال را تجربه می کنند.

این خانه را هم دوست دارم و دوست خواهم داشت.

خدایا ممنونم به خاطر خانه ای که نصیبمان کردی.

و شاید باید بگویم متشکرم به خاطر حسی که به من دادی و هیچیک از اعضای خانواده ام آن را ندارند و درکش هم نمی کنند...

حس نوستالژی گرایی...

خدایا شکر...

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (6)

مهسا
24 دی 93 19:02
منزل نو مبارک . شادیها مهمان همیشگی منزل جدیدتان.
مامان امیران
24 دی 93 22:53
این بخاطر تمام احساساتتون.
مامان امیران
24 دی 93 22:54
منزل نو مبارک. ان شاءالله توی این خونه فقط اتفاقات خوب رقم بخوره .
مامان فاطمه
26 دی 93 11:13
به به خونه ی جدید مبارکتون باشه انشاالا روزای شادی تو خونه جدید تجربه کنین با افتخار لینکتون کردم خوشحال میشم تو لیست دوستانتون باشم سلامت باشید
سیده نرجس خاتون، مامان طهورا خانوم
27 دی 93 10:05
مبارکتون باشه. همیشه به شادی و دل خوش.
سنبله
30 دی 93 0:04
مبارکتون باشه و در انتظار خاطرات خوش اما دلبستگیه دیگه... منم همینطوریم واین اخلاقم گاهی باعث آزار دیدنم میشه... .