از رنجی که می بریم!
پسر بچه همراه مادرش داخل اتاق آمد و آرام روی مبل نشست.
به چشمهایم نگاه می کرد و سرش را زیر می انداخت.
برای فرار از شرایط موجود به سمت مادرش رفت که مشغول انجام دادن کار بود.
مادر در واکنشی سریع:
"برو بشین سر جات وگرنه میگم دیو بیاد ببرت ها!"
پسرک به سمت مبل بر می گردد و کز می کند.مادر خوشحال از موفقیتش در بازگرداندن پسرک می گوید:
"خیلی از این دیو می ترسه.هر وقت داستانش رو براش میگم ، به این دیوه که می رسه میگه دیگه نخون می ترسم."
به پسرک نگاه می کنم و سنش را از مادرش می پرسم.
سه سال و نیم!
تقریبا همسن دخترک!
از پسر میپرسم :"نقاشی دوست داری بکشی؟"
سر تکان می دهد.
مادرش بلند بلند می گوید:
"نقاشی بلند نیست.دو تا خط میکشه میگه من کوه کشیدم و آدم کشیدم و ...نمیتونه چیزی بکشه"
بی تفاوت به حرفهای مادر ، برگه ای با مداد می دهم دستش و می گویم هر چه دوست داری بکش.
به قول مادرش خطهایی می کشد در هم و برهم ، اما با دقت!
می پرسم چی کشیدی؟
می گوید ماشین کشیدم با شش تا چرخ!!!
حتی چرخهای فرضی اش را در میان خطوط نشانم می دهد.
مادر نگاهی می کند و لبخندی از روی تمسخر می زند.
به پسرک می گویم با همین دایره ای که کشیده می تواند خورشید بکشد و برایش می کشم.
می گویم می تواند آدم برفی بکشد و برایش می کشم.
می گویم :"آدم برفی اگه برف نیاد آب میشه.تو براش برف بکش"
می گوید :
"من نقاشی بلد نیستم."
دستش را می گیرم و دایره های کوچک را با او می کشم تا برف شود در کاغذش.
مادر کارش تمام شده است.
کاغذ را بر می دارد و می گوید :"تا برم خونه براش برف بکشم آب نمیشه؟"
لبخند می زنم و می گویم :نه!
دلم عجیب فشرده شد!
اول:
پسرک حتی بلد نبود مداد را چطور در دستش بگیرد!
دوم:
پسر چیزی از هوش و ذکاوت کم نداشت.
سوم:
پسرک سه و نیم ساله ، پسرِ یک مادرِ 21 ساله بود.
چهارم:
پدر و مادر پسرک دانشجو و تحصیلکرده بودند.
مهم:
من مادر بی نظیری نیستم.
من یک دنیا مشکل دارم از لحاظ مادری کردن.
ولی حق پسرک این نبود.
از روزی که پسرک سه ساله را دیده ام ، مدام به سیزده سالگی و بیست و سه سالگی اش فکر می کنم.
که ما چقدر در قبال آینده و جوانی بچه هایمان مسئولیم!
خدایا!
دستم را در مادری کردن خالی نگذار!