دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

بچگی و بچگیهام تموم شد...

1392/7/3 0:56
نویسنده : مامان دخترا
2,113 بازدید
اشتراک گذاری

 

 27سال پیش در چنین روزی من یک کلاس اولی بودم در انتظار شروع مدرسه ها.

با دلی که از همان آغاز برای مدرسه می تپید.

درست یادم هست که من با یک جفت کتونی طوسی و یک کیف دوقفله ی قرمز و کرم که قسمت جلوی آن عکس یک ماشین کورسی مسابقه داشت و یک مانتو و شلوار ، که در روزگار ما اسمش روپوش و شلوار بود ؛به رنگ سورمه ای ،شدم یک کلاس اولی.

 

روپوش و شلوارم ، دوخت مامان بود با مدل دکتری (یقه فرنچی  که از کنار شانه دکمه می خورد) و سر آستین هایی که مامان برای راحتی ام داخلش کش کشیده بود و سر مچم چین دار میشد.

روزی را که وسایل مدرسه را خریدم یادم هست.

آنها را روی تکه فرشی که در ایوان خانه مان ، به رسم هر تابستان پهن میشد و از غروب تا آخر شبمان روی آن میگذشت ، مقابل خواهر ها و برادر  باز کردم و هر کدامشان تکه ای را زیر و رو کردند و همراه دلم شدند.(من بچه ی آخر خانواده بودم !)

صبح روز اول مدرسه با مامان به مدرسه رفتیم و من گوشه ای ایستاده بودم و شاهد فریاد ها و التماسهای همکلاسهایم به مادرشان بودم برای برگرداندنشان به خانه.

نمیدانم چرا من گریه نکردم و بهانه رفتن به خانه را نگرفتم؟

و یادم هست دخترکی را که از غفلت چند ثانیه ای مادرش استفاده کرد و با شتاب به سمت در مدرسه دوید به قصد فرار از مدرسه و در لحظه ای که مادر از گرفتنش نا امید شده بود با خانمی( که بعد فهمیدیم معلم کلاس اولمان است) برخورد کرد و معلم در کمتر از 5 دقیقه قربان و صدقه رفتن ،دختر را نه تنها به مدرسه برگرداند ، بلکه در سکوت با خود به کلاس هم برد.

حالا آن دختر را با دو بچه اش که می بینم ، یاد آن روزش می افتم و زیر لب میخندم!

 

همان روز اول مامان مرا به دو دختر همسایه سپرد تا زمان برگشت مرا هم با خودشان به خانه برگردانند.

ولی روز دوم مرا جا گذاشتند و من تنها به خانه برگشتم!!!

و همان شد که من تمام مدت تحصیل را خودم به مدرسه رفتم و خودم برگشتم.

من از آن دسته دانش آموزانی بودم که حتی در سالهای راهنمایی هم از 15 شهریور ماه کیف مدرسه ام چیده و آماده بود و تفریح هر روزم چک کردن وسایل داخل آن و رویا پردازی درباره روزهای آغازین مدرسه بود.

از اوایل کلاس اول ، آرزویم رفتن پای تخته و تعریف کردن لوحه بود.

به من لوحه ای رسید که که خانمی روی بند،  لباس پهن میکرد و گربه با نخ لباس بازی کرد و لباس شکافت.

وقتی با ذوق رفتم پای تخته ، اینطور شروع کردم: 

"یه زنه بود  داشت لباس می شست... "

 خانوم معلم زود گفت:" بچه ها زنه بهتره یا خانومه؟"

 جواب همه ی بچه ها  خانومه بود.و کسی که حس بسیار بدی بهش دست داده بود من بودم.

کاش هنوز آن روزها بود.

روزهایی که مامان 5 تومان میداد تا پاک کن پرچمی بخرم.

 

 

روزهایی که برادرم یک جامدادی دکمه ای برایم خرید و من از ذوقم فقط برای نشان دادن به بچه ها به مدرسه می بردمش و بس.

روزهایی که مداد پاک کن دار چینی و پاک کن میلان ،  برایمان وسیله تحریر فانتزی محسوب می شد.

روزهای آلوچه های یک تومانی یواشکی و اگر وضع مالیمان بهتر بود 2 تومانی!

و البت جویدن پلاستیک آلوچه در آخرین کوچه ی نزدیک خانه و پاک کردن آثار خوردنش!!!

روزهای غش و ضعف رفتن برای معلم ها و روزی که به خاطر جا گذاشتن دفتر مشقم یک سیلی خورم.

روزهای جامدادی های آهنربایی با عکس " بَنِر" و جامدادی قرمزی که روی آن یک تکه پر از آب و ماهی بود و بافشردنش ماهی ها اینطرف و آنطرف می رفتند.(هدیه ی شوهر خواهرم به جهت بیماری ام!)

و روزگار جامدادی هایی با یک ساز دکمه ای کوچک رویش، که بعد از مدتی بردنش به مدرسه ممنوع شد .بس که وسط درس سر و صدایش را در می اوردند.

روزهای پاک کن های غلطک دار برای جمع کردن آشغال پاک کن .که من شخصاً دو تایش را داشتم ولی هیچ کدام را دلم نیامد استفاده کنم!

روزهایی که همزمان با من ، خانوم پیر همسایه هم نهضت میخواند و من بعد از نوشتن مشقهایم ، می رفتم و مشقهای همسایه را که به او "خانوم" می گفتیم می نوشتم!

روزهایی که از جلوی مدرسه تا سر کوچه مان پسری که کیفش هم شکل کیف من بود به دختر بودن محکوم کردم و سر کوچه در جواب، از همان پسر،آنچنان پس گردنی جانانه ای خوردم که پخش زمین شدم و از خجالتش در آمدم.

روزهای دلشوره برای انتخاب شدن برای مبصری کلاس و ماموری سالن و آبخوری!

روزهای پر از ذوق زدگی از رفتن به خانه ی مادر بزرگ و قرار و مدار با دختر دایی برای برگشتن با هم به خانه مادر بزرگ.

روزهای 19/75 و در کنارش با ارفاق 20!

روزهای شمردن بیست های دیکته و کل کل کردن بر سر زودتر گرفتن کارت صد آفرین.

روزهای تخته پاک کن خیس و تخته ی نه چندان تمیز.

روزهای گچهای رنگی که از تبدیل شدنشان از چهار گوش به استوانه بسی خوشحال و ذوقمرگ بودیم!

روزگار بردن و آوردن دفتر نمرات کلاس برای معلم.که کم افتخاری نبود برای هر دانش آموز.

روزهای " گروه سرود ... تقدیم می کند!"

روزهای بازیهای دسته جمعی " آی تخم مرغ گندیده!"  ، "دختره اینجا نشسته..." ، "آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا ..."

روزهای دستهای قرمز شده از مداد گلی.

روزهای بو کردن لای کتابهای نو در ابتدای سال.

روزهای شمردن بلوکهای سیمانی زمین ، در راه برگشت از مدرسه.

روزهای مدرسه های سه شیفته.

 

و از تمام این سالها ، این ها ماند برای من یادگاری از روزهای مدرسه:

 

 

 

 

کاش باز هم آن روزها تکرار میشد.

 کاش آن وقت هم دوربینی بود تا تمام آن روزها و صحنه ها را برایم عکس می گرفت و فیلمبرداری می کرد.

مثل الان دخترهای من.

کاش...

 

حالا دخترِ کلاس اولیِ 27 سال پیش  ،دو تا کلاس اولی را روانه مدرسه کرده است:

 

سال  1387- دختر بزرگه:

 

 

سال 1392-دختر دومی:

 

 

 تا دخترک هم خدا بزرگ است!

دلم میخواهد حتماً  آن روز راببینم و لذت ببرم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

مامان مهسا
1 مهر 92 18:21
بسياري از اين خاطراتت مشترك بود
چقدر همه مان مثل هم بزرگ شديم
خوش بحال ماها كه همگي مثل هم مدرسه رفتيم درس خوانديم و بزرگ شديم
اينهمه تنوع و چندگانگي نبود همه اينها كمك كرد تا تبعيض فرهنگي و طبقاتي و مادي بينمان نباشد حتي اگر هزار كيلومتر فاصله مكاني داشته باشيم


چرا اینجوری شد یهو؟
تقصیر ما بود؟
negin
1 مهر 92 20:13
خدا حفظشون کنه

آپم


ممنون و خدمت می رسم!
☁☀☁ مامان تسنيم سادات
1 مهر 92 23:24
آخخخخخى چه دورانى بود...




مامان تسنیم سادات آیا تو هم نوستالژی بازی؟

مامان یاسمین زهرا
2 مهر 92 2:17
چقدر کیف کردم خیلی از خاطراتت شبیه منه ولی من روز اول مدرسم رو با این جزییات یادم نیست با اینکه همین 20 سال پیش بودهآفرین خواهر کیفیدم




20 سال؟

خانوم سنی ازت گذشته ها!

به فکر خودت باش.
الان خوب حرصت در اومد؟
آیکون شعف درونی!!!


مامان مهسا
2 مهر 92 8:26
منم از اون پاك كن روليها دارم
منم هنوز ازش استفاده نكردم
تازگيها شده وسيله بازي ديانا
من لذت ميبرم كه اون باهاشون بازي ميكنه انگار خودمم
ناراحت هم نميشم كه از پاك كنش استفاده ميكنه
چقدر از خود گذشتگي دارم من
نميخواي چيزي بگي تشويقي ؟؟
همش من بحرفم خو يه چيزي بوگو؟؟


من که تو پستم تا دلت بخواد حرفیدم دیگه.
ولی من برعکس تو نمیذارم بچه هام به وسیله هام دست بزنن.
به اندازه خودم قدرشونو نمیدونن و خرابشون میکنن.
❤دو نیمه قلبم❤
2 مهر 92 8:31
سلام عزیزم
وای چه خاطراتی رو یادآوری کردی
وای اون جامدادی که توش آب و ماهی بود
وااااااااااااااااااییییییی اصلا" همه چی
از پس گردنی خوردنت و سیلی خیلی ناراااااااااااااااااااااحت شدم
ولی خیلی قشنگ نوشتی منو بردی تو اون دوران.بیشتر قسمت هایی که نوشتی با خاطرات خودم شبیه هستن
یادگاریهایی که نگه داشتیشون خیلی قشنگن


بی انصاف دیگه اون پس گردنی و سیلی رو به روی من نمی آوردی.
مردم از شرمندگی!!!
نگار
2 مهر 92 17:02
چه خوب توصیف کردی...منو بردی به اون دوران با اون جامدادی...خوبه که اینا برات مونده...کاش منم داشتم مال خودمو
خداروشکر..ان شاالله همیشه سالم و سلامت باشی.
یه چشم بر هم زدنی مدرسه رفتن دخترک روهم ببینی.


ان شاالله!
مامان زینب
2 مهر 92 19:11
خوش بحاااااااااااااالت چقد یادگاری داری ازون زمانات


تازه نصفش هم از دستم رفت الکی!
تمام اتود ها و جامدادی هام!!!
مامان زینب
2 مهر 92 19:13
اینقده همه تون میگین ازون روزاتون که میترسم منم جو گیر بشمو و بگم!!!


جو گیر شو ببینیم چه میکنی؟
مامان زینب
2 مهر 92 19:13
پاککن پرچمی کدوما بود؟؟؟


جهت اطلاع رسانی عکسش به پست اضافه شد.
مامان فرشته های شیطون
2 مهر 92 21:48
چه عشقی کردم با تک تک کلماتت وای زبان حال من بود خواهر یادش بخیر من عاشق مدرسه بودم عاشق عاشق و بعد دانشگاه هم همینجور ای خواهر چه لذتی داشت هنوز هم دلم غنج میره ممنون از نوشته زیبایت


خوشحالم که حرف دلت بود.
نگار
2 مهر 92 23:19
چه رنگارنگه اینجا...قشنگه ها...ولی چشمام درد گرفت از بس تنگ کردم خوندم


عوضش میکنم محض خاطر تو!
مامان ماهیار
3 مهر 92 19:52
یاد اون جامدادیها بخر
ماه مهر بر دخترا ت مبارک


ممنون خانوم.
❤دو نیمه قلبم❤
3 مهر 92 23:04
مه والا نمیخواستم یادآوریت کنم ناراحت بشی.فقط داشتم تجسم میکردم
خوب بابا رفتم نزن


تجسم صحنه سیلی خوردن و پس گردنی خوردن من مزه داد؟
منصوره مامان زهره
5 مهر 92 0:30
بابا نگه دار!!!
بعد این همه سال هنوز داریشون؟!


اره.
اشکالی داره؟
مامان مهنا
6 مهر 92 13:48
اخی چ خوب ک اینارو داشتی
ایشالا سومی هم راهی مدرسش میکنی


ایشالا.
و همین طور دخترک شما.
عقیق
17 مهر 92 22:35
مدت ها بود اینجا رو نخونده بودم و یک نفس خوندم و چقدر چسبید...

روزگارتان همیشه بر وفق مراد...

خدا سایه ی شما و همسر رو بالای سر بچه ها حفظ کنه انشالله


و اومدن دوباره تو هم به من چقدر چسبید!
سنبله
29 دی 92 16:07
سلام یادش بخیر در ضمن انگار تقریبا همسنیم
مامان دخترا
پاسخ
متولد چند؟
سنبله
15 بهمن 92 23:31
سلام آبان 1360
مامان دخترا
پاسخ
2 سال تفاوت سن داریم.
حديث
18 خرداد 95 14:50
آخي چه خاطراتي داريد من كلاس پنجمم منم همه رو نگه داشتم