بچگی و بچگیهام تموم شد...
27سال پیش در چنین روزی من یک کلاس اولی بودم در انتظار شروع مدرسه ها.
با دلی که از همان آغاز برای مدرسه می تپید.
درست یادم هست که من با یک جفت کتونی طوسی و یک کیف دوقفله ی قرمز و کرم که قسمت جلوی آن عکس یک ماشین کورسی مسابقه داشت و یک مانتو و شلوار ، که در روزگار ما اسمش روپوش و شلوار بود ؛به رنگ سورمه ای ،شدم یک کلاس اولی.
روپوش و شلوارم ، دوخت مامان بود با مدل دکتری (یقه فرنچی که از کنار شانه دکمه می خورد) و سر آستین هایی که مامان برای راحتی ام داخلش کش کشیده بود و سر مچم چین دار میشد.
روزی را که وسایل مدرسه را خریدم یادم هست.
آنها را روی تکه فرشی که در ایوان خانه مان ، به رسم هر تابستان پهن میشد و از غروب تا آخر شبمان روی آن میگذشت ، مقابل خواهر ها و برادر باز کردم و هر کدامشان تکه ای را زیر و رو کردند و همراه دلم شدند.(من بچه ی آخر خانواده بودم !)
صبح روز اول مدرسه با مامان به مدرسه رفتیم و من گوشه ای ایستاده بودم و شاهد فریاد ها و التماسهای همکلاسهایم به مادرشان بودم برای برگرداندنشان به خانه.
نمیدانم چرا من گریه نکردم و بهانه رفتن به خانه را نگرفتم؟
و یادم هست دخترکی را که از غفلت چند ثانیه ای مادرش استفاده کرد و با شتاب به سمت در مدرسه دوید به قصد فرار از مدرسه و در لحظه ای که مادر از گرفتنش نا امید شده بود با خانمی( که بعد فهمیدیم معلم کلاس اولمان است) برخورد کرد و معلم در کمتر از 5 دقیقه قربان و صدقه رفتن ،دختر را نه تنها به مدرسه برگرداند ، بلکه در سکوت با خود به کلاس هم برد.
حالا آن دختر را با دو بچه اش که می بینم ، یاد آن روزش می افتم و زیر لب میخندم!
همان روز اول مامان مرا به دو دختر همسایه سپرد تا زمان برگشت مرا هم با خودشان به خانه برگردانند.
ولی روز دوم مرا جا گذاشتند و من تنها به خانه برگشتم!!!
و همان شد که من تمام مدت تحصیل را خودم به مدرسه رفتم و خودم برگشتم.
من از آن دسته دانش آموزانی بودم که حتی در سالهای راهنمایی هم از 15 شهریور ماه کیف مدرسه ام چیده و آماده بود و تفریح هر روزم چک کردن وسایل داخل آن و رویا پردازی درباره روزهای آغازین مدرسه بود.
از اوایل کلاس اول ، آرزویم رفتن پای تخته و تعریف کردن لوحه بود.
به من لوحه ای رسید که که خانمی روی بند، لباس پهن میکرد و گربه با نخ لباس بازی کرد و لباس شکافت.
وقتی با ذوق رفتم پای تخته ، اینطور شروع کردم:
"یه زنه بود داشت لباس می شست... "
خانوم معلم زود گفت:" بچه ها زنه بهتره یا خانومه؟"
جواب همه ی بچه ها خانومه بود.و کسی که حس بسیار بدی بهش دست داده بود من بودم.
کاش هنوز آن روزها بود.
روزهایی که مامان 5 تومان میداد تا پاک کن پرچمی بخرم.
روزهایی که برادرم یک جامدادی دکمه ای برایم خرید و من از ذوقم فقط برای نشان دادن به بچه ها به مدرسه می بردمش و بس.
روزهایی که مداد پاک کن دار چینی و پاک کن میلان ، برایمان وسیله تحریر فانتزی محسوب می شد.
روزهای آلوچه های یک تومانی یواشکی و اگر وضع مالیمان بهتر بود 2 تومانی!
و البت جویدن پلاستیک آلوچه در آخرین کوچه ی نزدیک خانه و پاک کردن آثار خوردنش!!!
روزهای غش و ضعف رفتن برای معلم ها و روزی که به خاطر جا گذاشتن دفتر مشقم یک سیلی خورم.
روزهای جامدادی های آهنربایی با عکس " بَنِر" و جامدادی قرمزی که روی آن یک تکه پر از آب و ماهی بود و بافشردنش ماهی ها اینطرف و آنطرف می رفتند.(هدیه ی شوهر خواهرم به جهت بیماری ام!)
و روزگار جامدادی هایی با یک ساز دکمه ای کوچک رویش، که بعد از مدتی بردنش به مدرسه ممنوع شد .بس که وسط درس سر و صدایش را در می اوردند.
روزهای پاک کن های غلطک دار برای جمع کردن آشغال پاک کن .که من شخصاً دو تایش را داشتم ولی هیچ کدام را دلم نیامد استفاده کنم!
روزهایی که همزمان با من ، خانوم پیر همسایه هم نهضت میخواند و من بعد از نوشتن مشقهایم ، می رفتم و مشقهای همسایه را که به او "خانوم" می گفتیم می نوشتم!
روزهایی که از جلوی مدرسه تا سر کوچه مان پسری که کیفش هم شکل کیف من بود به دختر بودن محکوم کردم و سر کوچه در جواب، از همان پسر،آنچنان پس گردنی جانانه ای خوردم که پخش زمین شدم و از خجالتش در آمدم.
روزهای دلشوره برای انتخاب شدن برای مبصری کلاس و ماموری سالن و آبخوری!
روزهای پر از ذوق زدگی از رفتن به خانه ی مادر بزرگ و قرار و مدار با دختر دایی برای برگشتن با هم به خانه مادر بزرگ.
روزهای 19/75 و در کنارش با ارفاق 20!
روزهای شمردن بیست های دیکته و کل کل کردن بر سر زودتر گرفتن کارت صد آفرین.
روزهای تخته پاک کن خیس و تخته ی نه چندان تمیز.
روزهای گچهای رنگی که از تبدیل شدنشان از چهار گوش به استوانه بسی خوشحال و ذوقمرگ بودیم!
روزگار بردن و آوردن دفتر نمرات کلاس برای معلم.که کم افتخاری نبود برای هر دانش آموز.
روزهای " گروه سرود ... تقدیم می کند!"
روزهای بازیهای دسته جمعی " آی تخم مرغ گندیده!" ، "دختره اینجا نشسته..." ، "آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا ..."
روزهای دستهای قرمز شده از مداد گلی.
روزهای بو کردن لای کتابهای نو در ابتدای سال.
روزهای شمردن بلوکهای سیمانی زمین ، در راه برگشت از مدرسه.
روزهای مدرسه های سه شیفته.
و از تمام این سالها ، این ها ماند برای من یادگاری از روزهای مدرسه:
کاش باز هم آن روزها تکرار میشد.
کاش آن وقت هم دوربینی بود تا تمام آن روزها و صحنه ها را برایم عکس می گرفت و فیلمبرداری می کرد.
مثل الان دخترهای من.
کاش...
حالا دخترِ کلاس اولیِ 27 سال پیش ،دو تا کلاس اولی را روانه مدرسه کرده است:
سال 1387- دختر بزرگه:
سال 1392-دختر دومی:
تا دخترک هم خدا بزرگ است!
دلم میخواهد حتماً آن روز راببینم و لذت ببرم.