دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

به بهانه ی تولد دخترک(29 مهر)

1392/7/26 20:29
نویسنده : مامان دخترا
1,353 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

12 سال است که مادری ام رو به تکامل است.

7 سال است بیشتر مادرم.

2 سال است که با تمام وجود مادری را حس کرده ام.

هر کدامشان برایم فصل جدیدی از مادر بودن را گشوده اند.

 

خیلی جاها کم گذاشته ام...می دانم.

خیلی جاها خسته شده ام.

خیلی جاها نا امید شده ام.

خیلی جاها هول برم داشته است و به همسرم پناه برده ام.

اما به هر حال 12 سال است که مادرم.

مثل همه ی مادرها و با همه ی دغدغه های مادرها.

 

اعتراف می کنم...

گاهی اوقات خسته می شوم.

از اینکه می دوم و می دوم.

از اینکه هر روز 6 صبح بیدار می شوم و کلی با بچه ها سر و کله می زنم تا برای مدرسه بیدار شوند.

از اینکه هر روز جمع کنم و جا به جا کنم و هنوز نیامده می ریزند و می پاشند.

از اینکه هر روز خدا باید خانه را جارو بزنم.

 

گاهی اوقات می برم.

از اینکه باید به درس هر دوتا دخترها رسیدگی کنم.

از اینکه نمرات دختر بزرگه و خط دختر دومی را باید کنترل کنم.

از اینکه با هزار ترفتد به درس و مدرسه علاقمندشان کنم.

از اینکه مدام با معلم دخترها در ارتباط باشم و هماهنگ تا مبادا ناهماهنگی آسیبی بهشان بزند.

از اینکه هر روز در گوش دختر بزرگه از مزایای رفتن به کلاس زبان بخوانم و ترغیبش کنم به رفتن.

از اینکه برای هر سر مشق دختر دومی داستانی سر هم کنم تا برای نوشتن مشتاق تر شود.

از اینکه هوایشان را داشته باشم تا به هم بی احترامی نکنند.

از اینکه در این میان فکر کتاب خواندن و بازی با دخترک هم باشم.

و مراقب باشم تا دفتر و کتاب دخترها را به نقاشی کوبیسم خود مزین نکند!

و یا تشخیص ندهد که چنین ورقی نباید در کتاب باشد و از کتاب جدایش نکند!

 

 

گاهی اوقات می برم.

از اینکه هنوز لباس تابستانیشان جور نشده باید لباس پاییزه جور کنم.

لباس خانگی جدا و لباس مهمانی جدا!

از اینکه برای تابستانشان به دنبال فعالیت باشم تا روزهایشان هدر نرود.

از اینکه هنوز عید را رد نکرده فکر ملزومات بهاره باشم و هنوز تابستان را رد نکرده فکر خرید مدرسه.

از اینکه تا یک هفته اول مهر مدام در خیابان دنبال منگنه کتابم و سیمی کردن کتابهای کمک آموزشی.

از اینکه در این میان باید حواسم باشد شربت زینک و سانستول دخترک هم تمام نشده باشد و بی شربت نماند.

و یادم بماند دخترک امسال دو تا یقه اسکی میخواهد و شلوار مخمل!

 

گاهی اوقات عصبی می شوم.

از اینکه هر روز صبح باید برسهایی که با آن مو شانه کرده اند از جلوی آینه بردارم و سر جایش بگذارم.

از اینکه هر روز باید کفشها را از پاگرد جمع کنم و در جا کفشی بگذارم.

از اینکه باید در خمیر دندان را هر شب ببندم.

از این که باید هر روز کلی لیوان از کنار تخت ها و روی میز کامپیوتر جمع کنم.

از اینکه دخترک هر بار که چای میخورد ، نیمی از آن را روی لباسش می ریزد و باید لباسهایش را عوض کنم.

از اینکه دخترک در اولین فرصتی که لای کشوی سی دی های دختر ها باز باشد ، کف اتاق را  پر از سی دی می کند و باید جمعشان کنم.

و اینکه تا به خودم بجنبم ، روی صندلی نشسته و باید مراقب باشم زمین نیفتد.

از اینکه...

 

گاهی اوقات دلم آرامش میخواهد.

و یک روز را برای خودم و دلم.

گاهی اوقات دلم میخواهد با فراغ بال ببافم و بدوزم و بخوانم.

فیلم ببینم بدون اینکه میان فیلم ، لقمه در دهان دخترک بگذارم.

ببافم بدون آنکه در بین بافت ، کلاغ سپید را با دختر دومی حل کنم.

کتاب و مجله بخوانم بدون آنکه برای سر زدن به غذا و هم زدن غذا از جا بلند شوم یا برای اینکه در رختخواب خوابم نبرد با خودم کلنجار بروم.

گاهی اوقات دلم می خواهد یک روز برای خودم به خیابان بروم و بچرخم و بخرم و صفا کنم.

 

گاهی اوقات دلم میخواهد...

 

 

اما...

گاهی اوقات وحشت مرا می گیرد و این افکار را از خودم دور می کنم.

چه کنم اگر روزی برسد که به جای 5 تا بشقاب 2 تا بشقاب در وسایل سفره بگذارم برای ناهار و شام؟

چه کنم اگر روزی برسد که صبح از خواب بیدار شوم و خانه ام مثل دیشب جمع و جور و تمیز مانده باشد و کاری نداشته باشم برای انجام دادن؟

چه کنم اگر روزی برسد که در حسرت به صدا در آمدن زنگ در خانه باشم.

چه کنم اگر روزی خانه ام را سکوت فرا بگیرد و گوش هایم کر شود از سنگینی سکوت؟

چه کنم اگر مدرسه ها باز شود و من کسی را نداشته باشم تا برای روز شروع مدرسه برایش ذوق کنم؟

چه کنم اگر روزی برسد که همه شان آنقدر غرق در روز مرگی های زندگیشان شده باشند که وقتی برای بودن با من نداشته باشند؟

 

این روزها را از هیچکدامشان طلبکار نیستم.

هر چه می کنم برای دل خودم می کنم و برای لذت خودم.

این توصیه ایست که همیشه همسر دارد.

که فقط جوری رفتار کن که خودت لذت میبری.

اما از روزی می ترسم که لذتهایم نا تمام بماند.

از روزی که من به اندازه ی امروز مادر نباشم.

شاید تا آن روز لذتهای ثانویه ای در زندگی ام باشد.

شاید شروع کنم به درس خواندن.

اما دلم میخواهد همیشه مادر بمانم .

شاید با جنسی متفاوت.

اما به شدت همین امروز.

 

به شدت روزی که اینجا نوشتم 12 سال است مادرم....

12 سال است مادری ام رو به تکامل است!

 

 

بعداً نوشت1 :

این مطلب بر حسب اتفاق از حالت موقت در آمده بود.بدون اینکه بدانم.

این مطلب را برای روز تولد دخترک نوشته بودم.

از روی نظرات تازه فهمیدم که مطلب روی وبلاگ است!!!(احسن به حواس جمع!)

 

 

 

بعداً نوشت 2:

عکس دختربزرگه به توصیه دوستم مامانی سارا حذف شد!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (27)

لی لی مامی آرشیدا
25 مهر 92 12:37
خیلی عالی بودمنم گاهی اوقات که دخترم اذیت میکنه ویاروزهایی که خسته میشم این فکرمیادبه سرم که روزایی میادکه میخوام تنهابشم وخیلی وحشت میکنم


درکت می کنم خانومی.
مامان یاسمین زهرا
25 مهر 92 13:13
خیلی احساساتی شدم


گریه دار نبود که خواهر جان.
یه کم خودتو کنترل کن!
مامانی سارا
25 مهر 92 14:20
خدا رو شکر که مادری ...من که یه دونه دارم هر چند روز یک بار یه ساعتی به خودم مرخصی می دم ..عزیزم اولا واسه ی تشکر اومدم که اموزش دامن پلیست عالی بود دارم می بافم تموم شد عکسشو می ذارم ...بعدشم ...می دونی من اینجوری ام که نباید بدهکار خودم بمونم ...تو ذهنم اومد گفتم برات بنویسم ...چون می بینم که خانم مقیدی هستی گفتم منم یه نظر خواهرانه بدم ... دیگه دختر بزرگه ماشا..خانم شده عکسشو همچنان می خوای بدون رمز بذاری ؟ ...ببین جامعه ی ما زیاد قابل اطمینان نیستش الانم که هر روز تو این وب شاهد اشنا شدن اینو اونو و دوستی ها و ...فک کنم یه کم محتاط تر باشیم بهتره ..نه ؟ ببخشید اگه دخالت کردم


چرا دخالت؟
چرا ناراحت بشم.
مدتی هست که خودمم تو این فکرم.
ممنون از توصیه ی خوبت.
پست اصلاح شد.
مامانی سارا
25 مهر 92 14:23
ماشا..به سه تاشون ..من موندم تو شباهت دخترک شما و دختر خودم .........تا این حد ...عاشق ژستشم ...


جدی میگی؟
چه جالب!
مامانی سارا
25 مهر 92 16:57
خدا من چقد گیجم اومدم جواب کامنتمو بخونم دیدم تازه عنوان پستو ...پست تولدیه .....
تولدت مبارک خاله ..ایشا..خوشبخت و عاقبت به خیر باشی و زیر سایه پدر مادر


شما گیج نیستی دور از جون!
موضوع همون بود که این مطلب عنوان نداشت و اشتباه از ثبت موقت در اومده بود.
مامانی سارا
25 مهر 92 16:59
تولدت مبارک هزارسال زنده باشی ...این بدان معناست که چشم به راه یه پست تفلدانه ای باشیم ..هوراااااااااااااااااااااا


انشاالله!
مامانی سارا
25 مهر 92 17:01
نرجس علیه الرحمه چه دوستای خوبی واسه ما به جا گذاشت ......بازم خجلم بابت مداخله .........


بازم ممنونیم بابت مداخله!
مانلی
25 مهر 92 21:34
نمیدونم چی بگم منم همیشه درگیر این احساساتم با این تفاوت که هیچ وقت به روزی که باران از پیشم بره فکر نمیکنم شاید چون هنوز 4 سالشه شاید وقتی مثل دختر شما 12 ساله شد منم این فکرا بیاد سراغم


به زودی...!!!
مامان فرشته های شیطون
25 مهر 92 22:11
مادرانه قشنگی بود زیبا و دلچسب
خدا قوت مادر خوب


مادرانه ها همیشه زیباست.
به خاطر نوشته من نیست،حسش قشنگه!
مامي حانيه
26 مهر 92 5:23
سلام
انصافا نام زيباي مادر برازنده شماس انشالا بعد از 120 عمر با عزت ،وقتي بهشت را زير باي شما نهادن اونوقت خستگی از تن شما بيرون ميره.خيلي دوستون دارم.
راسي از نرجس خاتون خبري ندارين مدت زيادي كه غيبت دارن نگرانش شدم.


خدا این نام برازنده رو قسمت همه ی خانومایی که آرزو دارن بکنه.
جواب دادم بانو!
سمیه مامان گل دخترا
26 مهر 92 10:01
اعتراف هاتون - بریدن هاتون- عصابانیت هاتون... مستدام م م م

آیا من بد جنسم؟؟؟؟
نیست خودم در آرامشم چشم ندارم آرامش کسی رو ببینم!!!!!!!!!!


خوش به حالت خواهر که در آرامشی!
نمیدونی که من چی می کشم!!!!!!!!
مامي حانيه
26 مهر 92 11:43
ببخشيد سوال تكراري برسيدم اخه دفه ي بيش كه نظرات رو ديدم شما جواب نداده بودين.


من میمیرم برای سوالات تکراریت.
راحت باش!
مهسا
26 مهر 92 15:27
دختر متولد ماه مهر، تولدت مبارک. و بر شما هم مبارک باشه 12 سال مادری کردن، با اینکه می دونم بیشتر وقتها بسیار خسته اید ولی باور کنید این روزها خیلی زود می گذرند خیلی زود.


انقدر زود که چشم بر هم زدنی شد 12 سال!
رزیتا
27 مهر 92 0:04
سلام.خیلی قشنگ و مادرانه نوشتی.راستشو بخوای من هم یه همچین افکاری دارم.واقعا که اینده یه جورایی دلگیره.نه؟


شاید تا اون موقع روحیاتمون هم عوض بشه.
مامان یاسمین زهرا
27 مهر 92 0:50
ما که عکسشو دیدیمعکس از کوچولوییهاش بذار خواهر از این به بعد
راستی مگه منو نمیشناسی هرچی یه کم احساس توش باشه اشکمو در میاره همچین آدم احساساتیی هستم من


ای جانم با اون احساسات!
مامان پریا
27 مهر 92 8:51
من هم دقیقا مثل شما از روزی که خونم سوت و کور بشه و سرم زیادی خلوت می ترسم.
مامان پریا
27 مهر 92 8:54
من هم دقیقا مثل شما از روزی که زیادی سرم خلوت بشه و خونم خیلی سوت و کور می ترسم و سعی میکنم از این دورانی که هستم نهایت لذت رو ببرم


همین که تفکر لذت از لحظاتت رو داری یعنی داری لذت می بری.
نوش جونت!
مامان محمد گلی
27 مهر 92 9:53
سلام چقدر قشنگ احساسات یه مادر رو وصف کردید منم گاهی اوقات خسته میشم ولی وقتی به زمانی که اون نبود و یا موقعی که دنیا اومد و تو بیمارستان تو دستگاه بود و تکلیف موندن و رفتنش معلوم نبود فکر میکنم از اینکه خسته شدم و آرزو کردم یه کم واسه خودم باشم احساس عذاب وجدان میکنم و از خودم بدم میاد فکر میکنم خیلی بدجنسم و هیچ مادری چنین احساسی نداره


هیچ مادری بدجنس نیست!
هیچ مادری!
نگار
27 مهر 92 14:21
از اون اما به بعدش حالم گرفته شد...
ان شاالله همیشه سایه تون بالا سرشون باشه...
تولد دخترک پیشاپیش مبارک باشه عزیزم.


اون اما به بعدش هم جزیی از زندگیه خوب!
ممنون عزیزم.
سمیه مامان گل دخترا
27 مهر 92 20:48
راست میگی.ما اصلا همدیگه رو درک نمیکنیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کشیدن ها مون رو قربون......


اووووووووووووووففففففففففففففففففف!
شهره مامان مینو
27 مهر 92 20:48
خیلی قشنگ نوشتی... واقعا زیبا بود... نمیدونم چرا گریم گرفت...

عزیزم میخوام یه ژاکت باری مینو ببافم ولی اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم... باید از بالا ببافم یا از پایین؟ میتونی یکم راهنماییم کنی؟ یدونی سرت شلوغه اگه وقت کردی بیا برام بگو... تازه مدل هم ندارم


گریه تو به خاطر مادر بودنته!
و جواب سوالت رو در وبلاگت دادم.
منتظر جوابم.
zahra
27 مهر 92 22:34




منم همین طور!
مامان سجاد و ساجده
28 مهر 92 8:50
تولد دخترک مبارک باشه هزار بار

وای که چه با احساس حرف دلتو بیان کردی لذت بردم

خدا سه تاشونو برات نگه داره




و دوتای شما رو برای شما.

و همه ی بچه ها رو برای پدر و مادراشون.

مامان سونیا
28 مهر 92 9:53
مادرانگیهات مستدام
انشالله که هیچ وقت طعم تنهایی رو مزه نکنی و دخترها و نوههای خوشگلت دورو برت رو خالی نکنن

تولد دخترک هم مبارک انشالله که 120 ساله بشه البته زیر سایه شما و پدر مهربونشون


انشاالله.
تنهایی بد دردیه.
البته واسه وقتی که سن و سالی داری.
مامان بهار مهرنگار
29 مهر 92 0:46
مامانی چه قشنگ می نوسی خیلی از افکارت، قلمت خوشم میاد.آره منم خیلی وقتا دوست دارم بدون نگرانی بدون دلشوره برم روی سنگ فرشای خیابون قدم بزنم ،بعضی وقتا خسته میشم از هول هول خرید کردن آخه من از خرید خیلی لذت میبرم ولی وقتی ماهم مریض میشه وقتی از ته دل می خنده وقتی با لذت غذایی که درست کردم می خوره از داشتن همه ی اونا پشیمون می شم من بهترین لذتو دارم .
عزیزم از الان به بشقاب های دو نفره فکر می کنی ؟انشالله اون موقع نوه ها


نوه ها؟
نمیدونم.
شاید!
مامی ساحل
5 آبان 92 11:45
سلام،
خیلی اتفاقی از سر بی کاری تو وب دنبال بافتنی و کاموا می گشتم که سر از اینجا در آوردم!
این نوشته زیبا و بی آلایش منو میخ کوب کرد...
و علی رغم اینکه هیچوقت از این کارا نکردم که جایی نظری بنویسم ، اینبار مرتکب می شوم و با شور و شعف ،مادرانه زیبایت را تحسین می کنم .

ای کاش همه مادرها بتونن به موقع لذت مادریشون رو درک کنن و قدر رنگارنگی های زندگیشون رو بدونن... , و ای کاش من...

موفق و سربلند باشی و مادر بمانی که زیبنده این نامی



کاش باقی و ای کاش من ... رو هم می نوشتی.
ممنون از اینکه ما رو خوندی و باز هم بهمون سر بزن.
❤دو نیمه قلبم❤
11 آبان 92 12:49
من این پست رو خونده بودم
آیا کامنت گذاشته بودم؟؟؟؟


نچ!
نذاشته بودی گلم.
اما الان گذاشتی دیگه!!!