به بهانه ی تولد دخترک(29 مهر)
12 سال است که مادری ام رو به تکامل است.
7 سال است بیشتر مادرم.
2 سال است که با تمام وجود مادری را حس کرده ام.
هر کدامشان برایم فصل جدیدی از مادر بودن را گشوده اند.
خیلی جاها کم گذاشته ام...می دانم.
خیلی جاها خسته شده ام.
خیلی جاها نا امید شده ام.
خیلی جاها هول برم داشته است و به همسرم پناه برده ام.
اما به هر حال 12 سال است که مادرم.
مثل همه ی مادرها و با همه ی دغدغه های مادرها.
اعتراف می کنم...
گاهی اوقات خسته می شوم.
از اینکه می دوم و می دوم.
از اینکه هر روز 6 صبح بیدار می شوم و کلی با بچه ها سر و کله می زنم تا برای مدرسه بیدار شوند.
از اینکه هر روز جمع کنم و جا به جا کنم و هنوز نیامده می ریزند و می پاشند.
از اینکه هر روز خدا باید خانه را جارو بزنم.
گاهی اوقات می برم.
از اینکه باید به درس هر دوتا دخترها رسیدگی کنم.
از اینکه نمرات دختر بزرگه و خط دختر دومی را باید کنترل کنم.
از اینکه با هزار ترفتد به درس و مدرسه علاقمندشان کنم.
از اینکه مدام با معلم دخترها در ارتباط باشم و هماهنگ تا مبادا ناهماهنگی آسیبی بهشان بزند.
از اینکه هر روز در گوش دختر بزرگه از مزایای رفتن به کلاس زبان بخوانم و ترغیبش کنم به رفتن.
از اینکه برای هر سر مشق دختر دومی داستانی سر هم کنم تا برای نوشتن مشتاق تر شود.
از اینکه هوایشان را داشته باشم تا به هم بی احترامی نکنند.
از اینکه در این میان فکر کتاب خواندن و بازی با دخترک هم باشم.
و مراقب باشم تا دفتر و کتاب دخترها را به نقاشی کوبیسم خود مزین نکند!
و یا تشخیص ندهد که چنین ورقی نباید در کتاب باشد و از کتاب جدایش نکند!
گاهی اوقات می برم.
از اینکه هنوز لباس تابستانیشان جور نشده باید لباس پاییزه جور کنم.
لباس خانگی جدا و لباس مهمانی جدا!
از اینکه برای تابستانشان به دنبال فعالیت باشم تا روزهایشان هدر نرود.
از اینکه هنوز عید را رد نکرده فکر ملزومات بهاره باشم و هنوز تابستان را رد نکرده فکر خرید مدرسه.
از اینکه تا یک هفته اول مهر مدام در خیابان دنبال منگنه کتابم و سیمی کردن کتابهای کمک آموزشی.
از اینکه در این میان باید حواسم باشد شربت زینک و سانستول دخترک هم تمام نشده باشد و بی شربت نماند.
و یادم بماند دخترک امسال دو تا یقه اسکی میخواهد و شلوار مخمل!
گاهی اوقات عصبی می شوم.
از اینکه هر روز صبح باید برسهایی که با آن مو شانه کرده اند از جلوی آینه بردارم و سر جایش بگذارم.
از اینکه هر روز باید کفشها را از پاگرد جمع کنم و در جا کفشی بگذارم.
از اینکه باید در خمیر دندان را هر شب ببندم.
از این که باید هر روز کلی لیوان از کنار تخت ها و روی میز کامپیوتر جمع کنم.
از اینکه دخترک هر بار که چای میخورد ، نیمی از آن را روی لباسش می ریزد و باید لباسهایش را عوض کنم.
از اینکه دخترک در اولین فرصتی که لای کشوی سی دی های دختر ها باز باشد ، کف اتاق را پر از سی دی می کند و باید جمعشان کنم.
و اینکه تا به خودم بجنبم ، روی صندلی نشسته و باید مراقب باشم زمین نیفتد.
از اینکه...
گاهی اوقات دلم آرامش میخواهد.
و یک روز را برای خودم و دلم.
گاهی اوقات دلم میخواهد با فراغ بال ببافم و بدوزم و بخوانم.
فیلم ببینم بدون اینکه میان فیلم ، لقمه در دهان دخترک بگذارم.
ببافم بدون آنکه در بین بافت ، کلاغ سپید را با دختر دومی حل کنم.
کتاب و مجله بخوانم بدون آنکه برای سر زدن به غذا و هم زدن غذا از جا بلند شوم یا برای اینکه در رختخواب خوابم نبرد با خودم کلنجار بروم.
گاهی اوقات دلم می خواهد یک روز برای خودم به خیابان بروم و بچرخم و بخرم و صفا کنم.
گاهی اوقات دلم میخواهد...
اما...
گاهی اوقات وحشت مرا می گیرد و این افکار را از خودم دور می کنم.
چه کنم اگر روزی برسد که به جای 5 تا بشقاب 2 تا بشقاب در وسایل سفره بگذارم برای ناهار و شام؟
چه کنم اگر روزی برسد که صبح از خواب بیدار شوم و خانه ام مثل دیشب جمع و جور و تمیز مانده باشد و کاری نداشته باشم برای انجام دادن؟
چه کنم اگر روزی برسد که در حسرت به صدا در آمدن زنگ در خانه باشم.
چه کنم اگر روزی خانه ام را سکوت فرا بگیرد و گوش هایم کر شود از سنگینی سکوت؟
چه کنم اگر مدرسه ها باز شود و من کسی را نداشته باشم تا برای روز شروع مدرسه برایش ذوق کنم؟
چه کنم اگر روزی برسد که همه شان آنقدر غرق در روز مرگی های زندگیشان شده باشند که وقتی برای بودن با من نداشته باشند؟
این روزها را از هیچکدامشان طلبکار نیستم.
هر چه می کنم برای دل خودم می کنم و برای لذت خودم.
این توصیه ایست که همیشه همسر دارد.
که فقط جوری رفتار کن که خودت لذت میبری.
اما از روزی می ترسم که لذتهایم نا تمام بماند.
از روزی که من به اندازه ی امروز مادر نباشم.
شاید تا آن روز لذتهای ثانویه ای در زندگی ام باشد.
شاید شروع کنم به درس خواندن.
اما دلم میخواهد همیشه مادر بمانم .
شاید با جنسی متفاوت.
اما به شدت همین امروز.
به شدت روزی که اینجا نوشتم 12 سال است مادرم....
12 سال است مادری ام رو به تکامل است!
بعداً نوشت1 :
این مطلب بر حسب اتفاق از حالت موقت در آمده بود.بدون اینکه بدانم.
این مطلب را برای روز تولد دخترک نوشته بودم.
از روی نظرات تازه فهمیدم که مطلب روی وبلاگ است!!!(احسن به حواس جمع!)
بعداً نوشت 2:
عکس دختربزرگه به توصیه دوستم مامانی سارا حذف شد!