29 مهر-تولد دوسالگی دخترک
روز 29 مهر ماه ، درست ساعت 4:45 دقیقه بعد از ظهر ، 2 ساله می شوی دخترک!
درست 2 سال است که با هم هستیم.
2 سال و 9 ماه البته.
9 ماه را من با تو عشق کردم و تو ...
9 ماهی که با تو بودم و تو با من بودی و هیچ کداممان همدیگر را ندیده بودیم ولی با تمام وجودمان همدیگر را حس کرده بودیم.
تو را نمیدانم!
اما من 9 ماه را با عشق و ترس و دلهره گذراندم !
از همان جنس ترسها که همه ی مادرها دارند.
که دخترکشان حتما تکان بخورد.
روزی هزار بارتکان بخورد!
لگد بگوبد زیر دنده هایشان و پوست شکمشان را فشار دهد.
گوشه شکمشان جمع شود و نفس را در سینه هایشان به شماره بیندازد.
از آن جنس دل نگرانی ها که بروی تست غربالگری و به خدا برسی برای اینکه برادر شوهر بیاید و جواب را بیاورد و بگوید فعلاً مشکلی نیست.
که هر بار که روی تخت میخوابی تا صدای قلب دخترک را بشنوی به خدا التماس کنی زودتر قلبش را پیدا کند.
و به دخترک التماس کنی تکان بخورد تا اطمینان پیدا کنی از سالم بودنش.
دلشوره از آن جنس که تهِ تهِ تمام این روزها خیر و خوشی باشد و سلامتی.
که اولین کسی را که میبینی و حال دخترکت را می پرسی بگوید:
"خدا را شکر سالم است!"
و دلشوره های بعد از به دنیا آمدنت.
دلشوره ی روز تست شنوایی که بگویند مشکلی نیست.
و آزمایش تیرویید و خرید شیر خشک و قطره ی "کولیکید " و عوض کردن شیر خشک و زردی و آزمایش "بیلیروبین" و تکرار آزماش و تکرار آزمایش و گزارش آن به همسر به صورت تلفنی!
و رساندن بیلیروبین 17 به 14!
دلشوره ی تنها ماندن از روز چهارم زایمان و رفتن همسر به سفر حج.
و من اشک بریزم و اشک بریزم و اشک بریزم!
من بمانم و تنهایی و دو تا دختر و تو!
من بمانم و وب کم و نشان دادن رشد تو از پشت دوربین به پدر!
که وقتی پدر برود تو 4 روزه باشی و وقتی برگردد یک ماه و چند روزه!
حالا اما همه ی آن روزها گذشته.
حالا تو را دارم که در ده ماهگی ، پای سفره ی افطار ایستادی و تا یکسالگی می دویدی.
تو که چقدر برای دیر حرف زدنت گریه کردم و اشک ریختم.
ولی الان کلمات زیادی در گنجینه ی لغتت داری.
آب-بابا-مامان-آجی(دختر دومی)-نَ نَ(دختر بزرگه)-عم(عمو و عمه)- روآ(رویا دختر خاله)-مامانون(مواقعی که خودت را لوس میکنی و من را مامان جون صدا می زنی)-مامانی-بابایی-بَدَر(مادر)-باباجی-اعضای بدن-افعال-جملات کوتاه مثل آجی بیا-به به بده -آب بده - و البته بلو بابا(برو بابا)و خیلی لغات دیگر.
این روزها خودت لباس می پوشی و در می آوری و این یکی از تفریحات سالم توست.
کفش پوشیدن هم که البته همیشه هست و تا به حال توانستی رکورد پوشیدن و در آوردن کفش را تا حدود 20 بار در نیم ساعت بزنی!
این روزها روزهای پرکاریست برای من با تو.
باید بخوانم و حرف بزنم .با حرکات موزون و آهنگین.
تا تو با من همراهی کنی .تا هم حرف زدنت بهتر شود و هم سرگرم باشی در نبود خواهرها که به مدرسه رفته اند.
این روزها نقاشی را خیلی دوست داری.
و شعر و شاعری و خوانندگی را.
این روزها چنان دلی از پدر برده ای که تسلیم محض و بی چون و چرای حرفهایت است.
جای تو در سفره همیشه کنار پدر است و غذا خوردنت همیشه از دست پدر.
و عجیب هوای هم را دارید.
تو نمیدانی که من با خندیدن و دویدنت و حرف زدنت و فریاد کشیدنت چه عشقی می کنم از اینکه سالمی و سلامت.
این ساعات و دقایق آرزوی من بود در آن 9 ماهی که با تو بودم و تو با من بودی و هیچ کداممان همدیگر را ندیده بودیم ولی با تمام وجودمان همدیگر را حس کرده بودیم.
حتی ضربان قلب همدیگر را.
نمیدانی چقدر خدا را شاکرم.
حتی آن زمانی که اخم می کنی و دستهایت را روی سینه گره میکنی و به من چپ چپ نگاه میکنی و هرازگاهی یک تشر هم به من میزنی.
حتی آن زمانی که به قول من میزنی به آن راه و برای هر چیزی از در مخالفت در می آیی.
حتی آن وقتی که جان دخترها را به لب می رسانی با کارهایت و شیطنت هایت.
حتی ان زمان خدا را شاکرم بابت دادنت و داشتنت.
ببخش اگر مادر بهتری برایت نبودم.
ولی بدان مادر بودنم را با عشق تقدیمت کردم.
عکس پایین:
روزی که دخترک از بیمارستان به خانه آمد.
*نمیدانی چقدر خوشحالم که برچسب زیر مطالبی که برایت مینوشتم ، از (1-2 سالگی) به (2 تا 3 سالگی) تغییر کرد.
خدایا شکر!