مامان قلابی!
دختر دومی از خواب بیدار شده است و با حول و عجله ، وسایل مدرسه اش را جمع می کند و به اتاقم می آید.
می گوید خواب بد دیده ام!
آرامَش می کنم و حواسش را پرت می کنم.
ساعتی بعد که مشغول شستن ظرف ها هستم کنارم می آید و خوابش را تعریف می کند:
"خواب دیدم رفتیم خونه ی جدید.
من و خواهر بزرگه خیلی خوشحال بودیم از اینکه اینجا اومدیم.
ولی هر چی دنبال تو گشتیم تو نبودی."
انگشتهایش را دور گیجگاهش می چرخاند و از من می پرسد:
"می فهمی که چی میگم؟تو اصلا نبودی!
متوجه میشی؟"
و من متوجه می شوم که من احتمالا اصلا در قید حیات نبوده ام!!!
"من و خواهر بزرگه کلی دنبالت گشتیم!
بعد دیدیم یه "مامان قلّابی!!!" تو خونمون هست.
مامان قلّابی همش می گفت من که هستم.برای چی دنبال مامانتون می گردید؟
ولی ما گریه می کردیم و دنبالت می گشتیم."
حالت صدایش برگشته است!
بر می گردم و دوباره نگاهش می کنم.
گلویش به شدت ورم کرده است و چشمهایش پر از اشک است!
بدون اینکه به اشکها اجازه ی ریختن بدهد.
دستم را می شویم و بغلش می کنم و می گویم:
"خوابت رو برای آب گفتی وقت ظرف شستن من.
این خوبه!"
می گوید :
"ولی تو نبودی تو خونه جدید"
می گویم:
"خیر است!
عمرم دراز می شود حتما!"
خدایا شکرت که دخترکم قلبش برای بودن و نبودن من می تپد.
و اشک به چشمانش می آورد نبودن من!