دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

حجاب برتر

        مکان:امامزاده واقع در ماسوله... زمان:نوروز 1394 پس از 20 دقیقه بحث با روحانی امامزاده در مورد طرح و شرایط اجرای آن فهمیدم که هدیه ی نفیس(!!!) یک عدد سررسید است که در صورت مراجعه ی بانوی با حجاب کامل به امامزاده و طلب هدیه به وی داده می شود و از قضا فعلا هم موجود نیست!!! خانمی که شاهد بحث ما بود کنجکاو شده بود و سوال میکرد که موضوع از چه قرار است؟و بعد از پی بردن به ماجرا واکنشش این بود: " وا!به حق چیزای نشنیده!!!" ♥حجاب اعتقاد است و به تمسخر گرفتنش نادرست! حتی اگر در قالب طرحی ناقص در مکانی مذهبی باشد! حجاب چادر را بسیار زیاد دوست دارم.چه بسا که خودم...
10 خرداد 1394

اینستاگرام...

بعد از حدود یک ماه و اندی دوباره موفق شدم که بنویسم. نه اینکه میلی برای نوشتن نباشد.که دلم پرمی کشید برای دوستانم در اینجا. اما به هر حال باید پذیرفت که این روزها شبکه های اجتماعی گوشی همراه بیشتر و بهتر در دسترس هستند برای حرف های دل! اما از آنجا که اینجا را از ابتدا برای دخترهایم نوشتم ، دوست دارم این رسالت را به پایان برسانم. و برای آن دسته از دوستان که دسترسی به فضای مجازی هم دارند ، آدرس و آی دی اینستاگرامم را هم می گذارم تا اگر مایل بودید در ارتباط باشیم ، راهی باشد بینمان...   https://instagram.com/mehrbano0o0/ آی دی: mehrbano0o0 ...
4 ارديبهشت 1394

از رنجی که می بریم!

پسر بچه همراه مادرش داخل اتاق آمد و آرام روی مبل نشست. به چشمهایم نگاه می کرد و سرش را زیر می انداخت. برای فرار از شرایط موجود به سمت مادرش رفت که مشغول انجام دادن کار بود. مادر در واکنشی سریع: "برو بشین سر جات وگرنه میگم دیو بیاد ببرت ها!" پسرک به سمت مبل بر می گردد و کز می کند.مادر خوشحال از موفقیتش در بازگرداندن پسرک می گوید: "خیلی از این دیو می ترسه.هر وقت داستانش رو براش میگم ، به این دیوه که می رسه میگه دیگه نخون می ترسم." به پسرک نگاه می کنم و سنش را از مادرش می پرسم. سه سال و نیم! تقریبا همسن دخترک! از پسر میپرسم :"نقاشی دوست داری بکشی؟" سر تکان می ...
29 بهمن 1393

دیدگاه

خانه ی جدید هنوز کلی کار نصفه و نیمه در سایر طبقات دارد و در طول روز ، کابینت کار و قرنیز کار و برقکار و  ... ، مدام در حال رفت و آمد هستند جهت انجام کارهای سایر طبقات. دیروز ظهر -بعد از ناهار-خطاب به دخترها جهت یاد آوری موارد ایمنی: "وقتی با آسانسور در رفت و آمد هستید ، اگر دیدید غریبه ای در یکی از طبقات خواست از آسانسور استفاده کند ، همان موقع پیاده شوید!!!"   و اصلاحیه همسر در ادامه ی خطابه ی بنده: "از این به بعد وقتی با آسانسور در رفت و آمد هستید ، اگر دیدید غریبه ای خواست از آسانسور استفاده کند ، از او بخواهید تا صبر کند و بعد از رسیدن شما به مقصد ، از آسانسور استفاده کند!"  ...
29 دی 1393

برگه ی جدید زندگی...

هفت سال خاطره تمام شد... هفت سال در خانه قبلی نشسته بودیم یک پنجم روزهای عمرم را... هفت سالی که خیلی از خاطراتش خوب بود و خیلی از خاطراتش بد! از خانه قبلی دختر بزرگم به مقطع جدید تحصیلی رفت و دختر دومی به کلاس اول .  و دخترک در آن متولد شد. از این خانه به آرزوی بزرگم که حج بود رسیدم . شش عید نوروز را در این خانه گذراندیم. روزهایی را در این خانه گذراندم که دلم نمیخواهد برگردند. و روزهایی که دلم می خواهد همیشه در خاطره ام بماند. حالا چند روزیست که به خانه جدید منتقل شده ایم. خانه ای که خدا برای بخشیدنش به ما ، لطف و محبت را در حقمان تمام کرده است. اما... مثل هر تغییر و تحول...
23 دی 1393

حس می کنم گاهی کمی گُنگم!

کم کم به روزهای تغییر و تحول نزدیک می شویم! کارها در شُرُف انجام است در خانه ی جدید. یک طرف کاغذ دیواری می چسبانند و طرف دیگر کابینت کار ، کابینت می زند. یک طرف برقکار است و یک طرف نصّاب در و پنجره ها و یک طرف در حال سنگفرش کردن پارکینگ هستند! خانه فعلیمان پر از بی نظمیست و جعبه های پر شده و خالی مانده! و من بین پرده فروشی های مولوی و انتخاب رنگ پرده ها و کلید و پریز های لاله زار و نرده فروشی و هماهنگی با دکوراتور و انتخاب رنگ وسایل آشپزخانه و گرفتن لیست مایحتاج خانه جدید و نوشتن لیست کارهای انجام شده و کارهای مانده و پاییدن تقویم برای رصد روزهای تعطیل آینده و حرص و جوش خوردن برای هماهنگ شدن زمان اسباب کشی با تعطیلا...
8 آذر 1393

مامان قلابی!

دختر دومی از خواب بیدار شده است و با حول و عجله ، وسایل مدرسه اش را جمع می کند و به اتاقم می آید. می گوید خواب بد دیده ام! آرامَش می کنم و حواسش را پرت می کنم. ساعتی بعد که مشغول شستن ظرف ها هستم کنارم می آید و خوابش را تعریف می کند: "خواب دیدم رفتیم خونه ی جدید. من و خواهر بزرگه خیلی خوشحال بودیم از اینکه اینجا اومدیم. ولی هر چی دنبال تو گشتیم تو نبودی." انگشتهایش را دور گیجگاهش می چرخاند و از من می پرسد: "می فهمی که چی میگم؟تو اصلا نبودی! متوجه میشی؟" و من متوجه می شوم که من احتمالا اصلا در قید حیات نبوده ام!!! "من و خواهر بزرگه کلی دنبالت گشتیم! بعد دیدی...
22 مهر 1393