دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

عروسک سالهای دور

یک نوستالژی از سالهای دور تنها مونس روزهای کودکی من!     عروسکی که فقط شنیده بودم که اوایل (زمانی که من خیلی کوچکتر بودم) در شکمش یک عدد رادیو داشته است! و از خدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان ؛ با وجودی که زیپ پشت لباس عروسک را به چشم می دیدم ، ولی هیچ وقت باور نکردم!!! عروسکی که هیچوقت اسم نداشت!!! عروسکی که هر لحظه  موهایش را شانه می کردم... و تمام دنیایم را در گوشش نجوا می کردم. چقدر دلخور بودم از اینکه چرا پاهایش همشکل پاهای من نیست! کنار باغچه ی حیاط  روی تکه فرش کوچکی که کنار سنگفرش باریک مجاور درخت خرمالوی بزرگ و پربار می انداختم ؛ و با یک عدد کیک "نیلو " ...
19 مهر 1393

من می نویسم!پس هستم!!!

هفته ی شلوغی بود! پر از حس عذاب وجدان از اینکه روزهای فرد را در کنار بچه ها غذا نخوردم . تقریبا می شود گفت که روزهای فرد را گرسنه ماندم. و روزهای زوج را هم از خستگی قادر به نشستن درست و حسابی بر سر سفره نبودم! اوضاع را ساماندهی می کنم انشاالله! نهایت ترافیک کاریمان را تا آخر این ماه کم می کنم اگر خدا بخواهد. دلم برای اینجا و نوشتن از بچه ها تنگ شده است! من دنیایم را برای خودم نگه می دارم. ************************* خرید مدرسه ی بچه ها تقریباً تمام شده است. امروز هم طرح انتخاب کردم برای بند پاک کن دختر دومی. و باید بافت جاتراشی را هم شروع کنم. و یک عروسک برای کیفشان. شلوار پیش ب...
22 شهريور 1393

کتابهای خوشبو!

    دیروز کتابهای سال هفتم را برای دختر بزرگه خریدم. از زمانی که به خانه رسیدم تند تند کارهایم را انجام دادم تا بتوانم بنشینم و کتابها را به رسم دوران دانش آموزی ام ورق بزنم! با شوق ورق می زدم و کتاب را جلوی بینی ام می گرفتم و ورق ها را از زیر انگشتانم رد می کردم تا هوایی که استشمام می کنم با بوی برگه های کتاب در نفسم بپیچد! پرت می شدم به سالها قبل! به تابستانهایی که از این زمان به بعد ، دسته ی کتابهای مدرسه ام و کیفم ، کنار رختخوابم بود و کار هر شبم این بود که یک بار دیگر کیفم را با وسایلش بازبینی کنم و کتابها را ورق بزنم و ببینم که امسال چه مطالبی می خوانیم. و بعد تا زمانی که خوابم ببرد در ر...
11 شهريور 1393

امامزاده صالح

جمعه ی هفته ی قبل و یک گردش یک روزه به محل مورد علاقه من ؛ امامزاده صالح!             کنار هم بودیم... قدم زدیم؛ کنار حوض زیبای امامزاده ایستادیم و از نسیمی که از روی فواره ها می وزید غرق در لذت شدیم ؛ دستبند و گردنبند و تسبیح دیدیم ؛ فلفل دلمه ای و انواع سبزیجات یکه چین شده و سلفون کشیده دیدیم ؛ ترشیجات و آلوچه و لواشک دیدیم ؛ و من در هوای همین لذتهای کوچک نفس کشیدم! روز خوبی بود...         ...
9 شهريور 1393

تلخ و شیرین

  تمام شد! شاید آخرین روز باشد و شاید فردا آخرین روز است. به هر حال تمام شد! هر چند که رسماً کباب شد در رفت و آمدهایمان ، از گرما! هرچند که دویدم بین کار و زندگی! هر چند که این مدت نه از خواب شبانه چیزی فهمیدم و نه از بیداری روزانه! که مدام دلم برای به موقع رسیدن و انداختن سفره افطارم جوشید. که آب و سبزی آش رشته را خواهر شوهر گذاشت و بقیه اش را من پختم از کمبود وقت! که تمام سبزی خوردن سفره های افطار را مادر شوهر داد.پاک کرده و شسته شده! که تمام نان های تازه سفره را همسر خواهر شوهر آورد و پدر شوهر! اما تمام شد! شور و شوق و تمیز کردن خانه و مهیا کردن وسایل افطاری و سحری و م...
5 مرداد 1393

کیف موبایل1

این شب های ماه رمضان ، به خاطر اینکه تا سحر بیدار می مانم برای درست کردن سحری ، بسیار به کارهای بافتنی ام رسیدم. نمونه اش یک کیف برای گوشی ام:         بافتنی های بیشتری در راه است! ...
27 تير 1393

سلام بر رمضان 93!

امروز ، روز تعطیل پر کاری بود. دوباره ماه رمضان دوست داشتنی ام آمده است. از فردا به خانه مان می آید.یک روز زودتر! امروزم به تمیز کاری گذشت و سر و سامان دادن خانه و خودم به رسم هر ساله. از صبح گرد گیری کردم و جارو و به امورات خانه رسیدم. و الان که مشغول نوشتن هستم ، درست ساعت یک و ده دقیقه ی نیمه شب است در حالی که خانه در حد انتظار برق می زند.(حد انتظار یعنی خانه ای با سه فرزند که جمع می کنی و می پاشند!هزار ماشاالله!!!) مبل ها جابه جا شده اند تا جا برای سفره ی افطار باز شود. میز ناهار خوری جهت صرف سحری به اتاق نقل مکان داده شد. لباس برای همسر اتو کشی شده است  تا در زمان میت بودن اینجانب در ما...
7 تير 1393