دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

دل نوشته

خدایا! به حق همین اذانی که صدایش را میشنوم چیزهایی را مقدر کن برایمان که طاقتش را داشته باشیم! خدایا تنها سه چیز در تمام زندگی از تو خواستم و میخواهم: سلامتی! دل خوش! و...آرامش! که اگر نباشد هرچه بدهی حظی ندارد برایمان! ...
16 آذر 1392

خط میکشم...

مدتها بود با هدفون و صدای بلند موسیقی گوش نداده بودم.که مبادا دخترک گریه کند و من نشنوم. امروز وقتی دخترک روی پاهایم خواب بود یکی از بزرگترین لذتهایم را دوباره تجربه کردم. باید برای دلم بیشتر برنامه ریزی کنم تا "همین روزا نبینم که فرصتی نمونده!" خط میکشم رو دیوار همیشه روزی یکبار تو هم شبیه من باش حسابتو نگهدار ببین که چند تا قرنه تن به اسیری دادی دنیات شده شبیه سلول انفرادی ...
16 آذر 1392

مادر شدن من!

سال 80 درست دو ماه از ازدواجم گذشته بود که فهمیدم باردارم.نمیدانم که در آن لحظه دقیقا چه حسی داشتم.ولی یادم هست که تا مدتها شبها خوابم نمیبرد و فقط به آینده ام فکر میکردم.من که تازه از هیجان روزهای مراسم ازدواج و روزهای بعد از آن در آمده بودم بدون آنکه لذتی از زندگی دونفره مان برده باشم باید یک زندگی سه نفره را تجربه میکردم.انگار بهت زده بودم.انگار باورم نمیشد که من هم میتوانم مادر باشم و خدا در من هم این توانایی را قرار داده.یادم هست که پشت سر هم یادداشت مینوشتم و از حسم میگفتم برای خودم و همسر .کلی از خودم سوال می پرسیدم و کلی حس درماندگی داشتم از اینکه نمیتوانم جوابی بگیرم.من که تا آن روزها در دنیای شعر و نقاشی و هنر و فیلم و رمانتیک با...
16 آذر 1392

این روزها

  به دختر بزرگه میگویم: مامان و بابا را درک کن! به دختر وسطی میگویم: مامان و بابا را نقاشی کن! به دخترک میگویم: مامان و بابا را تکرار کن! روزهای قشنگیست اما سخت است و نفس گیر... ...
16 آذر 1392

دلخوشی من!

من عاشق این انگشتهای فشرده شده دخترک موقع راه رفتن هستم.واعتراف میکنم که موقع راه رفتنش از بالا مدام به پاهایش نگاه میکنم و دلم ضعف میرود برای این نخود فرنگی های کوچولو!     ...
16 آذر 1392

به بهانه ی تولد دخترک(29 مهر)

      12 سال است که مادری ام رو به تکامل است. 7 سال است بیشتر مادرم. 2 سال است که با تمام وجود مادری را حس کرده ام. هر کدامشان برایم فصل جدیدی از مادر بودن را گشوده اند.   خیلی جاها کم گذاشته ام...می دانم. خیلی جاها خسته شده ام. خیلی جاها نا امید شده ام. خیلی جاها هول برم داشته است و به همسرم پناه برده ام. اما به هر حال 12 سال است که مادرم. مثل همه ی مادرها و با همه ی دغدغه های مادرها.   اعتراف می کنم... گاهی اوقات خسته می شوم. از اینکه می دوم و می دوم. از اینکه هر روز 6 صبح بیدار می شوم و کلی با بچه ها سر و کله می زنم تا بر...
26 مهر 1392