سال 80 درست دو ماه از ازدواجم گذشته بود که فهمیدم باردارم.نمیدانم که در آن لحظه دقیقا چه حسی داشتم.ولی یادم هست که تا مدتها شبها خوابم نمیبرد و فقط به آینده ام فکر میکردم.من که تازه از هیجان روزهای مراسم ازدواج و روزهای بعد از آن در آمده بودم بدون آنکه لذتی از زندگی دونفره مان برده باشم باید یک زندگی سه نفره را تجربه میکردم.انگار بهت زده بودم.انگار باورم نمیشد که من هم میتوانم مادر باشم و خدا در من هم این توانایی را قرار داده.یادم هست که پشت سر هم یادداشت مینوشتم و از حسم میگفتم برای خودم و همسر .کلی از خودم سوال می پرسیدم و کلی حس درماندگی داشتم از اینکه نمیتوانم جوابی بگیرم.من که تا آن روزها در دنیای شعر و نقاشی و هنر و فیلم و رمانتیک با...