دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

یک لبخند کمرنگِ پر رنگ!

قبل از برگشتن به خانه ، وقتی پرده را می زنی کنار تا در  شیشه ی رفلکس پنجره چادر و مقنعه ات را مرتب کنی ، دیدن یک برف دانه درشت حالت را به جا می آورد. و وقتی می رسی خانه از دیدن حیاط سفیدِ سفید ،با دخترکت ذوق می کنید و ذوق می کنید و جیغ می زنید. و مدام دخترکت تکرار می کند: "این بانونه!" و تو همش می گویی : " این برفه! برف!"                     برای شهر بی برف و کم باران من ، امروز یک روز خاص بود. آنقدر که دلم حال می آمد از اینکه از کنار هر کس که رد می شدم ، یک لبخند کمرنگ و زیر پوست...
21 دی 1392

محبت

طرز تفکر یک سگ: این آدما به من غذا میدن، نوازشم میکنن، دوسم دارن. پس حتما اونا خدای من هستند طرز تفکر یک گربه: این آدما به من غذا میدن، نوازشم میکنن، دوسم دارن. حتما من خدای اونا هستم اگر خوب به این جملات فکر کنید، انسان ها هم از همین نوع تفکرها برخوردار هستند. عده ای خودشون رو به خاطر توجه و محبت دیگران مدیون تصور می کنند و عده ای به خاطر همین موضوع دچار خود بزرگ بینی های کاذب میشن*   من همیشه از آن دسته اول آدمها بوده ام. یعنی عقیده دارم کاری که دیگران برای من انجام می دهند ، از محبتشان سر چشمه می گیرد. گاهی این محبت آنقدر زیاد است که جداً شرمنده می شوم. محبت هایی که یک خانواده همسر ، می توانند ا...
14 دی 1392

همین!

پیش می آید که دنیای حرف باشی و حرفی نیاید برای گفتن. جمله جمله ی دوستانت را بخوانی و حسی نباشد برای قشنگ و سر صبر پاسخ دادن. با گفتنی های یلدا بر می گردم. ...
29 آذر 1392

دغدغه این روزهای من!

        مدتی هست که چیزی ،نمیدانم کوچک یا بزرگ ذهنم را قلقلک میدهد. از آن قلقلک هایی که ریز ریز است ولی آزار دهنده. مدتی هست که ترسی خاموش وجودم را فرا گرفته است. ترسی که خودم میدانم و خودم. ترسی که گاهی گوشه ای از آن را بازگو می کنم و هنوز شروع نکرده میفهمم کلمات مناسبی برای بیانش ندارم و همان دم حرفهایم را می خورم و موضوع را عوض می کنم. و سر آغاز این ترس دخترانم هستند. دلم نمیخواهد مایوس باشم. دلم نمیخواهد با ترس زندگی کنم. اما مدتهاست که گاهی به روشهای تربیتی ام شک میکنم. نه اینکه قبولشان نداشته باشم.که اگر رفتاری با هر کدام از دخترانم داشته ام ،قب...
17 آذر 1392

درد دل

گاهی بعضی حرفها تمام معادلات ذهنی ام را به هم می ریزد. گاهی حس میکنم در یک خوش باوری محض دست و پا میزنم. دومین بار است که برداشت ذهنی ام از زندگی کسی، در چشم بر هم زدنی دود می شود و به هوا می رود. دومین بار است که هر چه حرف ها و رفتارها را مرور میکنم با هم قابل تطابق نیستند. و به این نتیجه می رسم که هر انسانی یک غصه پنهان در دلش دارد که زیر نقاب زندگی ظاهری اش پنهانش میکند. و من هنوز به طرز غریبی خوش باورم!         وقتی از من سوال میکنند جواب می دهم. راست میگویم. با کسی تعارف ندارم. اما وقتی دو روز بعد از حرف زدن با کسی در مورد چیزی میفهمم همه آنچه آن روز ش...
17 آذر 1392

به آفتاب سلامی دوباره ...

سلام امروز!* سلام سی و چهار سالگی! سلام روزهای خوب آینده! سلام روزهای سخت پیش رو! سلام روزهای سخت و شیرین پیش رو! و باز اعتراف میکنم امروز که 34 ساله ام با دیروز که 33 ساله بودم هیچ فرقی نکرده ام! انگار نه انگار که یک سال بزرگتر شده ام! در خوشبینانه ترین حالت! به نقطه میانی عمرم رسیده ام.     *منولوگ محبوب من در فیلم "مادر" مرحوم علی حاتمی.(امین تارخ) ...
17 آذر 1392

روزگار ما...

  قبل تر ها یکی از لذتهای زندگی مشترکم این بود که در ماشین کنار همسرم بنشینم و با او حرف بزنم. او رانندگی کند و من هر آنچه در دلم دارم برایش بگویم!       اما حالا...       روزگاری داریم که وقتی در ماشین مینشینیم، سه تا صورت که به طرز غریبی در پیشی گرفتن از همدیگر تلاش میکنند فاصله بین دو تا صندلی ما را پر میکنند. و کافیست کلمه ای از دهانمان در بیاید تا این سه تا صورت به حرف در آیند و گوی سبقت را از کف یکدیگر بربایند برای پاسخ دادن به حرفهای ما. تا خدای نکرده برای ما جای ابهامی باقی نماند. و البته پیروز این میدان همیشه دخترک است که وقتی ببیند صدایش به جایی ...
17 آذر 1392

حکمت!

  میدانم که هر چه پیش می آید حکمتی دارد و ضرورتی،     میدانم آنچه پیش می آید همه لطف است و لطف،     اما کاش به شکلی به من میفهماندی حکمت این همه اتفاق ناخوشایند این روزها را!     این چهارمین بود و کاش آخرین باشد.     خدایا شکر! به خاطر آنچه پیش آمده و به خاطر ناگوارترش که می توانست پیش بیاید و نیامد.     خدایا! در حکمتت توان مرا هم در نظر بگیر!     ...
17 آذر 1392

همین جوری!

  یک کادوی کوچک برای تولد دختر بزرگه: دفتر خاطرات ماجرای این دفتر در یک پست نوشته خواهد شد!   و دو تا از این پارچها کادوی مادر (مادر شوهر) برای تولد خودم که مثل ندید بدید ها سریع استفاده اش کردم!         ...
17 آذر 1392