یک لبخند کمرنگِ پر رنگ!
قبل از برگشتن به خانه ،
وقتی پرده را می زنی کنار تا در شیشه ی رفلکس پنجره چادر و مقنعه ات را مرتب کنی ،
دیدن یک برف دانه درشت حالت را به جا می آورد.
و وقتی می رسی خانه از دیدن حیاط سفیدِ سفید ،با دخترکت ذوق می کنید و ذوق می کنید و جیغ می زنید.
و مدام دخترکت تکرار می کند:
"این بانونه!"
و تو همش می گویی :
" این برفه! برف!"
برای شهر بی برف و کم باران من ، امروز یک روز خاص بود.
آنقدر که دلم حال می آمد از اینکه از کنار هر کس که رد می شدم ، یک لبخند کمرنگ و زیر پوستی بر لبش بود.
انگار امروز چشمها با هم حرف می زدند در خیابان.
به هر کس نگاه می کردی انگار می گفت:
چه روز خوبی!
چهل تیکه به روز است!
همین...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی