دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

سارق نان و خیار شور!

در میان این همه کار و شلوغی و استرس قبل از عید ؛ در میان رفت و آمد برای خریدن کاور مبل جهت مبل های قدیمی ؛ در حالی که با راننده ای که مبل ها را آورده ، یک سری کل کل اساسی کرده ایم بر سر نصفه و نیمه آوردن وسایل ؛ و دوباره کل کل اساسی تر کرده ایم بر سر میز اشتباهی که آورده و از لجم غیر از مبل ها همه را برگرداندم ؛ در میان زنگهای پیاپی که به قالیشویی می زنم و ضجه و مویه هایی که برای برگرداندن فرشها می کنم ؛ در این روزهای سختی که 5 نفری به گونه ای در اتاق بچه ها زندگی می کنیم که به طور محسوسی نفس در نفس همدیگریم ؛(!!!) . . . در این میان فقط همین کم بود که جلوی در خانه مان ، وقتی با دختر بزر...
13 اسفند 1392

شرمندگی!

از دوستانم هنوز کسی به اینجا سر می زند؟ من همه تان را می خوانم. در محل کارم. در هر فاصله ای که بیفتد و وقت داشته باشم. قبل از خواب و نیمه های شب. بی معرفت نیستم.اما فرصتم کم است. و امیدم به عید است که برنامه ریزی دقیقی داشته باشم برای رسیدن به کارهایم. و باز امیدم به روزهای بلند بهار و تابستان است و خلوت شدن سر بچه ها و کم شدن قسمتی از مسئولیتم بابت بچه ها. روزهای پر کار و زیبای اسفند ماه گوارای وجودتان!   راستی راستی هنوز دوستانم به من سر می زنند؟!!! ...
11 اسفند 1392

اوووووووفففففففففففف!

هر چه حرف زیاد دارم برای زدن ، در عوض وقت کم دارم برای نوشتن. در روزهای خوبی نیستم. نه جسمی و نه روحی. خانه شلوغ و به هم ریخته است. فرشها رفته اند قالیشویی ؛ مبلها وسط خانه ، هر کدام گوشه ای افتاده اند ؛ میز تلویزیون و مبل جدید طی دو مرحله ی جداگانه رسید ؛ امروز به مدت 3 ساعت با راننده ای که مبل ها را آورده بود و وسایل جانبی اش (میز و آباژور و ساعت و ...) را نیاورده بود کل کل کردم و نقش یک پیغام رسان را داشتم بین صاحب نمایشگاه و همسر گرامی که میان کلاس نشسته بود و امکان حرف زدن هم نداشت حتی!!! اعصابی از من از دست رفت در این سه ساعت که با سر دردی تمام عیار نشسته ام و می نویسم تا بلکه خالی شوم....
8 اسفند 1392

مادر بزرگ رفت...

    مادر بزرگ دیروز رفت! به جایی که خودش مدتها بود می خواست که برود. بس که خسته بود از نشستن و نگاه کردن در و دیوار خانه. بس که دلش پر بود از زمانه ای که پسر 5 ساله اش را ، اولین کودکش را گرفته بود از او! بس که دلش پر بود از روزگاری که پسر 32 ساله اش راگرفته بود از او! آنهم بعد از سالها مراقبت و مراقبت و مراقبت. آنهم در روزگاری که نمی دانستند پسرشان به بیماری شبیه صرع دچار است. به پایش سوختند و دست آخر هم پسر رفت. حالا دیگر مادر بزرگ نیست. همان که روزگاری پاییزش پر بود از برنامه ریزی برای پر کردن پیت های گندم و حبوبات برای زمستان. وشستن و گلوله کردن خاک زغال بر...
29 بهمن 1392

این روز های بهمن ماهی

این چند روز به برگزاری مراسم ختم گذشت و دیدن جای خالی مادر بزرگ در خانه ای که همیشه کنار دیوار آشپزخانه اش خوابیده بود. در خانه ای که همیشه آرزو داشت دور و برش پر باشد از بچه ها و نوه ها و نتیجه هایش. ولی همه شان پر مشغله بودند و وقتی نداشتند برای او. حتی من که یکی در میان می رفتم برای دیدنش. و الان که دیگر نیست، بچه هایش می خواهند چراغ خانه اش را روشن نگه دارند هر شب جمعه و جمعه!!! و جمعه ها دور هم جمع شوند. و الان که دیگر نیست همه به یاد غذاهایی هستند که دوست داشت و کارهایی که دوست داشت و خیراتی که باید باب میلش بوده باشد در زمان زنده بودن . و چاشنی همه ی این تصمیمات یک "الهی بمیرم " و یک " خدابی...
29 بهمن 1392

افطاری مادر بزرگ...

        خانه مادر بزرگ ، بزرگ است و خالی!     خانه مادر بزرگ، تلویزیون ال سی دی 42 اینچ ندارد. مبلمان راحتی و استیل ندارد.  آشپزخانه مجلل و دکوراسیون و رنگ بندی ندارد. خانه مادر بزرگ ، پرده و دکور ندارد.  کولر گازی ندارد. خانه مادر بزرگ ، امشب ، با یک کولر آبی و دو تا پنکه ، باز هم گرم بود. ولی مطبوع! عرق میریختم و پیشانیم را با گوشه چادرم پاک می کردم و باز هم میخندیدم. خانه مادر بزرگ گرم بود ، به خاطر جمعیت نه چندان زیادی که کل فامیل مادری ام را تشکیل می دهند. همه ی بچه ها و نوه ها و نتیجه ها ، مهمان خانه مادر بزرگ بودند به دعو...
29 بهمن 1392

مادر بزرگ

چند سالی است عید که به خانه مادر بزرگ پیر و زمین گیرم میروم تا آخرشب در گیر این حسم که "مبادا این آخرین عید باشد؟" هر سالی که میرویم از سال قبل افسرده تر و چشمانش بی فروغ تر می شود. وقتی به چشمهایش که پرده خاکستری رنگی رویش را گرفته و یا به دستانش که پر از لک های قهوه ای و چروک های عمیق و استخوانهای نا منظم از آرتروزش نگاه می کنم مدام با خودم میگویم:این چشمها،این دستها و این وجود چه روزهایی و چه خاطراتی را گذرانده اند. زمانی که به ذهن شلوغ و پر از کارهای نکرده و برنامه ریزیهای آینده ام نگاه میکنم و به مادر بزرگ افسرده ام که کنار اتاق با یک پرستار سر میکند...آنوقت به فکر فرو می روم که عاقبت من هم همین است؟ آنوق...
29 بهمن 1392

این روزهای بد و خوب!

حسابی سرم شلوغ است و روزهای فوق العاده شلوغی دارم. روزهایی که هم شروع تازه ی کارم  در آن دخیل است و هم ناواردی من برای سر و سامان دادن به کارهای خانه در عین بیرون رفتن و هم کلاس اولی بودن دختر دومی و هم کلاس ششمی بودن دختر بزرگه و آزمون نمونه و تیزهوشان امسالش و هم نو پا بودن و بمب انرژی و حرف زدن بودن دخترک و هم اینکه نمیخواهم کار کردنم روی خانواده ام و تربیت بچه هایم و سهم داشتنشان از من تاثیری بگذارد. خلاصه که جایتان خالی روزهای بد و خوبی را دارم. از طرفی مشغول تلاش کردنم برای پیشرفت خودم و همسر(البته خدا را هزاران بار شکر نه از لحاظ مالی) و از طرفی دلم نمیخواهم کمبودی حس کنند بچه هایم. دلم نمی خواهد نقاشیها...
15 بهمن 1392