این روزهای بد و خوب!
حسابی سرم شلوغ است و روزهای فوق العاده شلوغی دارم.
روزهایی که هم شروع تازه ی کارم در آن دخیل است و هم ناواردی من برای سر و سامان دادن به کارهای خانه در عین بیرون رفتن و هم کلاس اولی بودن دختر دومی و هم کلاس ششمی بودن دختر بزرگه و آزمون نمونه و تیزهوشان امسالش و هم نو پا بودن و بمب انرژی و حرف زدن بودن دخترک و هم اینکه نمیخواهم کار کردنم روی خانواده ام و تربیت بچه هایم و سهم داشتنشان از من تاثیری بگذارد.
خلاصه که جایتان خالی روزهای بد و خوبی را دارم.
از طرفی مشغول تلاش کردنم برای پیشرفت خودم و همسر(البته خدا را هزاران بار شکر نه از لحاظ مالی) و از طرفی دلم نمیخواهم کمبودی حس کنند بچه هایم.
دلم نمی خواهد نقاشیهای دیکته ی دختر دومی تعطیل شود.
و گوش کردن به حرفهای دختر بزرگه که کیلومتری! حرف می زند و از مدرسه و دوستانش و کلاس زبان تعریف می کند و نمی دانم خدا را چطور شکر کنم برای این اخلاقش.
دلم نمیخواهد کتاب خواندن و شعر خواندن برای دخترک تعطیل شود به بهانه ی کار.
و عروسک بازی و خاله بازیمان با " عزیز "!
دلم نمیخواهد لاک زدن دست دخترک تعطیل شود و من لذت گرفتن انگشتان کوچکش در دستم برای زدن لاک به دستانش و برق چشمهایش را از دست بدهم.
و از طرفی هم دلم نمیخواهد کتاب خواندنم تعطیل شود.
و مجله خواندنم.
و سرچ کردنهایم در اینترنت برای کارهای هنری و مدل جدید تخم مرغ برای هفت سین امسال!
و وب گردی هایم برای دیدن کودکانی که فرزندان دوستان اینترنتی مهربانم هستند و شرمنده همه شان برای ابراز وجود نکردن در وبلاگشان.(هر چند که شاید برایشان مهم هم نباشد!!!)
و دلم نمیخواهد بافتنی بافتن هایم تعطیل شود.
حتی اگر در هر زمانی که به دست می آورم دو رج هم ببافم برایم کافیست.
و همچنان دوست دارم در "لاین و " اینستاگرام" چرخ بزنم و با بچه خواهر ها و خواهر ها و دختر خواهر شوهر چت کنم و بگویم و بخندم و مدل هنری ببینم و لایک کنم!
و من بسیار از خودم ناخشنودم که فرصت دیدن فیلم ندارم و یک ماه است فیلم " باربارا " را نیمه کاره رها کرده ام و فرصت دیدن ادامه اش را ندارم.چون در بهترین حالت سه تا دختر ریز و درشت کنارم می پلکند!!!
و اینکه دو هفته است نتوانسته ام کتاب "و کوه طنین انداخت" خالد حسینی را تمام کنم.(بگذریم که بسیار پراکنده است و تا حدودی غیر جذاب!)
و شالم را با هزار زحمت تا ده کرکره اش را بیشتر نبافته ام و تازه وسوسه تغییر مدلش افتاده است به سرم!
ولی مشغول فکر کردنم.
تا این اوضاع را به قول امروزیها "منیج" کنم!(الان فهمیدید من چقدر به زبان انگلیسی مسلطم؟!!!!!!!!)
باید بتوانم.
هر چند بگویند و بگویم که کمال گرا هستم.
من به این پیشرفت نیاز دارم.
و به یک خلوت چند ساعته برای حل این بحران حل شدنی!
برایم دعا کنید که محتاج حجم عظیمی از انرژی مثبت هستم!