دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

مادر بزرگ

1392/11/29 13:15
نویسنده : مامان دخترا
1,648 بازدید
اشتراک گذاری

چند سالی است عید که به خانه مادر بزرگ پیر و زمین گیرم میروم تا آخرشب در گیر این حسم که

"مبادا این آخرین عید باشد؟"

هر سالی که میرویم از سال قبل افسرده تر و چشمانش بی فروغ تر می شود.

وقتی به چشمهایش که پرده خاکستری رنگی رویش را گرفته و یا به دستانش که پر از لک های قهوه ای و چروک های عمیق و استخوانهای نا منظم از آرتروزش نگاه می کنم مدام با خودم میگویم:این چشمها،این دستها و این وجود چه روزهایی و چه خاطراتی را گذرانده اند.

زمانی که به ذهن شلوغ و پر از کارهای نکرده و برنامه ریزیهای آینده ام نگاه میکنم و به مادر بزرگ افسرده ام که کنار اتاق با یک پرستار سر میکند...آنوقت به فکر فرو می روم که عاقبت من هم همین است؟

آنوقت فکر میکنم که پیری بیشتر روحش را ویران کرد یا بی همدمی؟

نمیدانم درست است یا نه؟

اما من دو بار روزگار پیری ام را تا حدودی زندگی کرده ام.زمانی که دختر دوم و سومم را باردار بودم.

همان زمان که میدیدم تا چند وقت پیش به چشم بر هم زدنی از جا برمی خاستم و حالا باید با هزار چرخ که دور خودم میخوردم بر می خاستم.چون پاهایم برای برخاستن یاری ام نمیکرد.

همان زمان که میدیدم تا چند وقت پیش سرم به بالش نرسیده از حال می رفتم و حالا شب تا صبح بافتنی به دست به تلویزیون خیره شده بودم.

همان زمان که میدیدم تا چند وقت پیش افتخار میکردم به اینکه ساعتها برای خرید پیاده روی میکنم ولی حالا بعد از نیم ساعت راه رفتن آنقدر ناتوان بودم که چاره ای جز ماشین دربست گرفتن و به خانه بازگشتن نبود.

همان زمان که...

اما در تمام این دوران حس اینکه یکی در کنارم هست که برایش از ناتوانی ام میگویم و او دلداری ام میدهد مرا سر پا نگه میداشت.اما اگر همدمی نبود برای دلم...؟

شاید درک نمیکنم هنوز...

شاید برایم زود است هنوز که بفهمم او پشت چشمهای بی رنگش چه دارد؟

*دیشب وقت برگشتن مادر بزرگم گفت :"نمیدونم تا کی باید منتظر مردن باشم؟"

و خطاب به من و همسرم گفت:"حلالم کنید."

دلم عجیب لرزید.

آنقدر که تمام این سطر ها را با اشک نوشتم!

**نمیگویم خیلی با احساسم.در بین خواهر ها و برادر بی احساس ترینم در این زمینه ها.

اما احساس من از نوع دیگری است.

و شاید فقط همسرم نوع حسم را درک می کند.

***این پست مثل ذهنم بسیار به هم ریخته است!

 یکشنبه 11 فروردین 92

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان سونیا
11 فروردین 92 13:56
انشاالله خدا توی این جور روزها دستگیرمون باشه و تنها مون نگذار انشاالله همه عاقبت به خیر بشیم که دعایی بهتر از عاقبت به خیری نیست انشاالله خدا مادر بزرگتون رو هم هر طور صلاحش هست شفا بده


ان شااله!
مامان سونیا
11 فروردین 92 13:56
هرچیزی و که بیشتر از همه میخوای 3بار تکرارکن ،بعد نوشته زیر و بخون :
بسم الله الرحمن الرحیم
لاحول ولاقوة الا بالله العلی العظیم


آمین

این پیام رو به 9 نفر بفرست ، آرزوت برآورده میشه ، باور نمیکردم ولی ولی واقعا برآورده میشه

پاک کنی یا نفرستی ..... ممکنه آرزوت برآورده نشه

الان ساعت و نگاه کن ، دقیقا 9 دقیقه بعد یه اتفاقی میافته که خوشحالت میکنه

دعا رو تا بخوای قبول دارم.ولی اینکه شرطی باشه نه!
یه دوست ( مامان ریحانه )
12 فروردین 92 2:02
سلام
دلتنگ مادربزرگم شدم
میگفت دعا کنید بمیرم هروقت جایی میموندیم دعاش مشگل گشا بود زود از دست دادیمیش
خیلی زود..........
قدرش رو بدون


قدرش رو نمیدونم.و از این ناراحتم!
نرجس خاتون، مامان طهورا خانوم
12 فروردین 92 9:44
نه عزیزدل.اتفاقا اصلا به هم ریخته نبود.خیلی هم منسجم ومنظم بود.
خدا مادربزرگ رو سالم بداره با عمر طولانی.
خدا رو شکر که عمر با عزت داشتن وبه هر حال ثمرشون رو از این زندگی چیدن.
اما بانو...دقت کردی تازگی ها چقدر جوون میمیرن؟ باورم میشه از مردن و رفتن این همه جوون...به دلایل مسخره...
قبلنا اینطور نبود انگار! بابام میگفت باباش که فوت کرد(بابابزرگ من جوون مُرد) تا یه سال کل محل توی بهت وماتم بود.که چی؟ که جوون فلان خانواده مرده..اما حالا...



نمیدونم.یا ما بد زندگی میکنیم،یا زندگی و روزگار بد شده!
مامان زینب
13 فروردین 92 19:26
سلام خانومی
خوبی
مادربزرگها همیشه ازین حرفا میگن!جدی نگیر!ایشالا تا 100 سال دیگه هم سایشون بالاسرتون باشه


اینا تعارفه.مگه نه مامان زینب جون؟
مانلی مادر باران
14 فروردین 92 13:53
نمیدونم چی بگم ولی گاهی خدا از دوست داشتن زیاد روزهای سخت رو میزاره واسه آخر عمرمون من مطمئنم


منم نمیدونم چی بگم.
نرجس خاتون، مامان طهورا خانوم
14 فروردین 92 14:40
هستی بانو?
این کلاه صورتیه که بافتی، یه کم لبه داره چطوریه؟






برات تو وبلاگ جواب دادم.جواب بده لطفا





الهه
14 فروردین 92 14:43
سلام دوست گلم عیدت مبارک دخترای نازت خوین از طرف من ببوسشون. این پستت منم به هم ریخت وقتی داشتم میخوندم بد جور دلم برا کسایی که از دستشون دادم تنک شده هم مامان بزرگام هم بابا بزرگام که ندیدمشون و از همه مهم بابای مهربونمو که مرداد امسال میشه 5 ساله از دست دادمش قدر داشته هاتو بدون من که به غیر 4،5 نفر کس دیگه رو ندارم


الهه جون اگه پست من تو رو به هم ریخت نظر تو هم من رو به هم ریخت!
مامان محمد و ساقی
14 فروردین 92 16:36
سلام
دیدم آنلاین بودین اومدم وبتون
یه جورایی دلتنگ شدم.آخه من فقط یه مادربزرگم رو دیدم.اون هم وقتی من کلاس دوم بودم فوت شد تو سن کمی بود.خیلی دلم گرفت.نه برای اینکه از خوندنشون ناراحت بشم نه.از این زمونه.از این تنهایی ها.
از اینکه چقدر اونها به محبت ما نیاز دارن.گاهی اوقات می بینم یکی تو سن من مادربزرگ و پدربزرگ داره تو دلم میگم ای کاش منم داشتم و میشد همه کس من.
خدا حفظش کنه عزیزم.سلامت باشه.شفا بگیره.معلومه که چقدر دوسش داری.
خدا به شما سه تا دختر گل داده و یه همسر که کنارتون هست پس غصه نخور.


ممنون گلم که اینقدر با حوصله برام نظر گذاشتی.خدا مادر بزرگهات رو بیامرزه و هممون رو عاقبت به خیر کنه.
مامانی طهورا
4 اردیبهشت 92 10:19
خدا عمرشونو زیاد کنهواقعا برکت خانواده هستن


اره خوب.ولی کاش سالم بود و سرپا