مادر بزرگ
چند سالی است عید که به خانه مادر بزرگ پیر و زمین گیرم میروم تا آخرشب در گیر این حسم که
"مبادا این آخرین عید باشد؟"
هر سالی که میرویم از سال قبل افسرده تر و چشمانش بی فروغ تر می شود.
وقتی به چشمهایش که پرده خاکستری رنگی رویش را گرفته و یا به دستانش که پر از لک های قهوه ای و چروک های عمیق و استخوانهای نا منظم از آرتروزش نگاه می کنم مدام با خودم میگویم:این چشمها،این دستها و این وجود چه روزهایی و چه خاطراتی را گذرانده اند.
زمانی که به ذهن شلوغ و پر از کارهای نکرده و برنامه ریزیهای آینده ام نگاه میکنم و به مادر بزرگ افسرده ام که کنار اتاق با یک پرستار سر میکند...آنوقت به فکر فرو می روم که عاقبت من هم همین است؟
آنوقت فکر میکنم که پیری بیشتر روحش را ویران کرد یا بی همدمی؟
نمیدانم درست است یا نه؟
اما من دو بار روزگار پیری ام را تا حدودی زندگی کرده ام.زمانی که دختر دوم و سومم را باردار بودم.
همان زمان که میدیدم تا چند وقت پیش به چشم بر هم زدنی از جا برمی خاستم و حالا باید با هزار چرخ که دور خودم میخوردم بر می خاستم.چون پاهایم برای برخاستن یاری ام نمیکرد.
همان زمان که میدیدم تا چند وقت پیش سرم به بالش نرسیده از حال می رفتم و حالا شب تا صبح بافتنی به دست به تلویزیون خیره شده بودم.
همان زمان که میدیدم تا چند وقت پیش افتخار میکردم به اینکه ساعتها برای خرید پیاده روی میکنم ولی حالا بعد از نیم ساعت راه رفتن آنقدر ناتوان بودم که چاره ای جز ماشین دربست گرفتن و به خانه بازگشتن نبود.
همان زمان که...
اما در تمام این دوران حس اینکه یکی در کنارم هست که برایش از ناتوانی ام میگویم و او دلداری ام میدهد مرا سر پا نگه میداشت.اما اگر همدمی نبود برای دلم...؟
شاید درک نمیکنم هنوز...
شاید برایم زود است هنوز که بفهمم او پشت چشمهای بی رنگش چه دارد؟
*دیشب وقت برگشتن مادر بزرگم گفت :"نمیدونم تا کی باید منتظر مردن باشم؟"
و خطاب به من و همسرم گفت:"حلالم کنید."
دلم عجیب لرزید.
آنقدر که تمام این سطر ها را با اشک نوشتم!
**نمیگویم خیلی با احساسم.در بین خواهر ها و برادر بی احساس ترینم در این زمینه ها.
اما احساس من از نوع دیگری است.
و شاید فقط همسرم نوع حسم را درک می کند.
***این پست مثل ذهنم بسیار به هم ریخته است!
یکشنبه 11 فروردین 92