افطاری مادر بزرگ...
خانه مادر بزرگ ، بزرگ است و خالی!
خانه مادر بزرگ، تلویزیون ال سی دی 42 اینچ ندارد.
مبلمان راحتی و استیل ندارد.
آشپزخانه مجلل و دکوراسیون و رنگ بندی ندارد.
خانه مادر بزرگ ، پرده و دکور ندارد.
کولر گازی ندارد.
خانه مادر بزرگ ، امشب ، با یک کولر آبی و دو تا پنکه ، باز هم گرم بود.
ولی مطبوع!
عرق میریختم و پیشانیم را با گوشه چادرم پاک می کردم و باز هم میخندیدم.
خانه مادر بزرگ گرم بود ، به خاطر جمعیت نه چندان زیادی که کل فامیل مادری ام را تشکیل می دهند.
همه ی بچه ها و نوه ها و نتیجه ها ، مهمان خانه مادر بزرگ بودند به دعوت مامان!
امشب همه حکم صاحبخانه را داشتند ، هر چند مهمان مامان بودند.
امشب برایم از آن شبهایی بود که دلم میخواست "حتماً " باشد.
دلم میخواست همه در خانه مادر بزرگ جمع شویم قبل از آنکه این جمعیت باشد و "مادر بزرگ" نباشد.
می خندیدم و خوشحال بودم.
میخندید و خوشحال بود مادربزرگ.
خانه مادر بزرگ ، بزرگ است و خالی!
یک خانه با چهار تا فرش و یک تلویزیون 21 اینچ و دو تا پنجره و یک در رو به حیاط و یک رختخواب پهن شده کنار اتاق و البته یک پرستار!
با یک اتاق خواب و یک آشپزخانه خلوت و ساده!
بزرگ است و خالی ،
ولی...
در عوض امشب پر بود از یک حس نوستالژی ناب.
امشب چشمم دنبال وسایل قدیمی مادر بزرگ که بخشی از کودکی هایم بوده می چرخید.
دنبال جعبه شکلات آهنی که سالهای سال است شده جعبه سوزن و نخ.
دنبال ظرفهای دکوری قدیمی.
دنبال پارچه هایی که زمانی پرده های خانه قدیمی بودند و حالا زیر انداز ظروف شده اند.
خانه مادر بزرگ بزرگ بود و پُر!
کاش در خانه قبلی که خانه کودکی هایمان بود مهمانش بودیم.
کاش پدر بزرگم هم بود.
و مثل بچگی هایمان اعتراض می کرد:
"چرا ما هر جا هستیم شماها یه جا دیگه جمع میشین؟"
کاش این جمع ها تکرار میشد قبل از رفتن مادر بزرگ!
نوشتم تا دخترانم بدانند امروز چقدر ذوق داشتم برای رفتن!
♥ تازگی ها حس نوستالژی بازی ام عجیب فعال شده.یعنی پیر شده ام؟
♥یک پدر بزرگ را اصلاً ندیدم ، یک پدر بزرگ را 20 سال قبل از دست دادم ، یک مادر بزرگ را 10 سال قبل.
رمضان 92