این روز های بهمن ماهی
این چند روز به برگزاری مراسم ختم گذشت و دیدن جای خالی مادر بزرگ در خانه ای که همیشه کنار دیوار آشپزخانه اش خوابیده بود.
در خانه ای که همیشه آرزو داشت دور و برش پر باشد از بچه ها و نوه ها و نتیجه هایش.
ولی همه شان پر مشغله بودند و وقتی نداشتند برای او.
حتی من که یکی در میان می رفتم برای دیدنش.
و الان که دیگر نیست، بچه هایش می خواهند چراغ خانه اش را روشن نگه دارند هر شب جمعه و جمعه!!!
و جمعه ها دور هم جمع شوند.
و الان که دیگر نیست همه به یاد غذاهایی هستند که دوست داشت و کارهایی که دوست داشت و خیراتی که باید باب میلش بوده باشد در زمان زنده بودن .
و چاشنی همه ی این تصمیمات یک "الهی بمیرم " و یک " خدابیامرزش" هم هست!!!
عجب روزگاریست!
حالا دیگر مادر بزرگ نیست که هر بار می بیندمان بگوید:"مادر دعا کن من راحت شم!"
و آخرین باری که همسر رفته بود بالای سرش گفته بود:"فلانی!این بار دیگر منزل آخر است!"
مادر بزرگ دفن شد.
گفتند اگر بچه ها یا نوه هایش در قبر باشند قبل از دفن و برایش قرآن بخوانند راحت تر می شود.
همه به هم نگاه کردند و من داوطلب شدم.
حس نابی بود.
این که ته یک قبر دو طبقه باشی و حس کنی جمعیتِ کمی که بالای قبر در انتظار آمدن مادر بزرگ بودند ، همه به خاطر دفن تو آمده اند.
از پایین انگار قد و قامت هایشان دو برابر بود.
و آسمان تکه ای کوچک بود برای دیدن.
و بوی رطوبت و سرمای نمناک قبر!
دلم می خواست می توانستم دقایقی بخوابم همان جا.
دلم می خواست مشامم کنار خاک مرطوب باشد و سرم روی خاک هایی که برای زیر سر مادر بزرگ آماده کرده بودند.
توصیه می کنم این حس خوب و ناب را برای همه.
که تا بالای قبری دردناک است و وهم آور و وقتی پایت می رسد آن پایین آرامش دهنده و سُکر آور.
و صد البته نه برای زمانی که دستت از دنیا کوتاه است.
فقط برای این که به خودت بیایی و بدانی کجا خواهی آمد.
روزهای ختم برای دخترک ، با وجود این موجود کوچک به ظاهر بی آزار ، روزهایی بود پر از تعقیب و گریز!
پسرکِ دختر دایی ، به دخترک عشق ها ورزید با گاز گرفتن های خفن و ناخن کشیدن در گوش و پشت گوش و کنار صورت و کنار چشم و ...
و دخترک مانده است با چند زخم کوچک در سر و صورت.
و این عشق ورزیدن ها! گریه ها گرفت از دختر دایی محترممان بابت کارهای پسرکش!