مادر بزرگ رفت...
مادر بزرگ دیروز رفت!
به جایی که خودش مدتها بود می خواست که برود.
بس که خسته بود از نشستن و نگاه کردن در و دیوار خانه.
بس که دلش پر بود از زمانه ای که پسر 5 ساله اش را ، اولین کودکش را گرفته بود از او!
بس که دلش پر بود از روزگاری که پسر 32 ساله اش راگرفته بود از او!
آنهم بعد از سالها مراقبت و مراقبت و مراقبت.
آنهم در روزگاری که نمی دانستند پسرشان به بیماری شبیه صرع دچار است.
به پایش سوختند و دست آخر هم پسر رفت.
حالا دیگر مادر بزرگ نیست.
همان که روزگاری پاییزش پر بود از برنامه ریزی برای پر کردن پیت های گندم و حبوبات برای زمستان.
وشستن و گلوله کردن خاک زغال برای روز های سرما.
و خانه تکانی چندین و چند روزه و با باید ها و نباید های خاص.
پیر شده بود.با تمام خلق و خوی خوب و بد پیری.
اما برای فرزندانش مادر بود.
آنقدر که سه پسرش زار می زدند و دخترانش هم.
و نمی دانم چرا گریه کردن مرد برایم اینقدر گران است؟
مادر بزرگ تا ظهر امروز در بیمارستان به انتظار آرمیدن در خاک می ماند.
اینجا و اینجا از مادر بزرگ نوشته ام.
سه شنبه 22 بهمن 92