بافت شال
بالاخره دختر بزرگه اولین بافتنی رسمی اش را تحویل داد!
دو روزه نشست و بافت و زحماتش به بار نشست!
یک روز غروب در آشپزخانه ، در حالیکه یک دستم به سرخ کردن کدو بود ، بافت این شال را هم به دختر بزرگه یاد دادم و از همان لحظه تا بعد از ظهر دو روز بعد ، دخترم غرق در هنر بافتنی بود!
اول با خودم گفتم کم می آورد و نمی بافد.
ولی وقتی سانت به سانت به متراژ شال گردن اضافه شد و دخترم در حین بافت به دختر دومی هم قول داد که شالش را برایش خواهد بافت ، دریافتم که :این شال به سرانجام میرسد!
و کار تا جایی پیش رفت که سفارش یک شال مشکی رنگ هم از خاله دومی گرفت و حتی تا جاهایی پیش رفت که دختر بزرگم بعد از یک روز به این نتیجه رسید که:
"مامان!من از این ماه 7000 تومن از ماهیانم میذارم کنار تا کاموای شال بخرم و ببافم!"
با این اوصاف من ماهی یک شال بافته شده روی دستم می ماند!
و مدام با من همذات پنداری میکرد که:
"مامان حالا میفهمم میگفتی وقتی بافتنی می بافم لذت میبرم یعنی چی!"
خدا را شکر که لذت مرا درک کردی دخترم!