روز جوجه شماری!
امروز آخرین روز از پاییز سال 1392 است.
روزی که دیگر در زندگیم تکرار نخواهد شد.
یلدا همیشه برایم عزیز بوده و قشنگ.
به همان نمیدانم چراهایی که عید نوروز عزیز است و تحویل سال و ماه رمضان و روزهای تولد و سالگردهای ازدواجی که من زودتر از خود زوجهای جوان دور و برم خبر رسیدنش را می دهم و ذوق رسیدنش را می کنم.
امروز را ، روز آخر پاییز را در حالی می گذرانم که داریم آماده می شویم می شویم برای رفتن به خانه مامان ، برای مهمانی شب یلدای خانوادگی امشب.
در حالی که دخترک دستی به استکان چای صبحانه دارد و دستی به "عزیز" ! و مدام در گوش عزیز می گوید:"تو بدی ، بدی ، بدی!.....نههههههههههههه!.....تو اوبی!اوببببببب!"
در حالی که دخترکم روزهایی را می گذراند که مدام در حال خط و نشان کشیدن برای ماست و قهر کردنهای بی دلیل ؛ شاید برای اینکه بگوید من هم هستم.مرا هم دریابید...
در حالی که دختر دومی ام امروز قرار است حرف "اِ " را یاد بگیرد و در دو روز گذشته چندین و چند بار تکرار کرده که بعد از یاد گرفتن این حرف ، دیگر مثل قبل صدا روی کلمات نمی گذارند.چون سوادشان بالا رفته است!!!
در حالی که دختر بزرگه در روزهای عجیب و غریبی به سر می برد که سر در گمم کرده است.که حوصله می خواهد توصیفش.و آنقدر تکراریست و تکراریست...به اندازه خانه هایی که نوجوانی در آنها هست.
در حالی که همسر در روزهای نه چندان خوب و نه چندان بد به سر می برد.
روزهای عملی کردن یک تصمیم در جهت پیشرفت...ان شاالله!
و در حالی که شاید در این تصمیم ، شغلی جدید هم برای ما دست و پا بشود و فعال تر شویم ، اگر خدا بخواهد.
و از همه مهمتر ؛
روز آخر پاییز 1392 دارد می گذرد در حالی که من "رگ قولنجم "به شدت گرفته است و با وضعیت اسفناکی به سان آدم آهنی به صفحه مانیتور و اطرافم نگاه می کنم.
خدایا این روز را برای همه خوش بدار و دل همه را شاد کن.
الهی آمین...
شنبه 30 آذر 92