دختر 7 ساله من!تولدت مبارک!
7 سال قبل در چنین روزی منتظر بودم.
انتظاری کشنده پس از یک ماه کامل استراحت مطلق!
یک ماه پر از استرس.
نه ماه تمام را با استرس گذراندم.
از ابتدای آمدنت که چند مدتی استراحت مطلق شدم و با کلی عذاب نگهت داشتیم.
از طول مدت بارداری که یک روز وزنت کم بود و یک روز در خشکی به سر می بردی.
یک روز پیشنهاد تست دیابت می دادند و یک روز پیشنهاد سونو گرافی سه بعدی.
خلاصه با هر بدی و خوبی ، روزگار با هم بودنمان سپری شد.
وقتی که برای آمدن تو می رفتم ، دختر بزرگه را به خانه خاله رساندیم تا آنها او را به پیش دبستانی ببرند.
و من یک دنیا اشک ریختم از اینکه شاید بار آخری باشد که می بینمش!!!
و البته آنجا بود که فهمیدم بچه اولم ، وابستگی ام را به زندگی چند برابر کرده است.
تو آمدی با یک "تاب " در بغل!!!برای دختر بزرگه!
که اطرافیان وجود همین تاب را در این مدت نه ماه بارداری ،در کنار تو ،مسبب این همه مصیبت می دانستند!!!
روزی که آمدی و هنوز ندیده بودمت ، با تمام دردی که داشتم ، فقط فکر این بودم که چرا هنوز تو را به من نشان نداده اند.
بی تابی می کردم و هر چه می گفتند صدای گریه ای که سالن را پر کرده است ، دخترک کم طاقت توست که معاینه دکتر را طاقت نمی آورد ، باور نمی کردم.
آمدی و دیدمت و تا مدتی به هیچ کس اجازه نمی دادم از آغوشم جدایت کنند.
بگذریم که آن روزهای سخت بارداری با زایمان پایان نیافت و تو باز هم با بالا آوردن های پیاپی امانمان را بریدی.
که یک بار با یک ویروس ریوی ، به بدترین وضع افتادی و ...
که یک بار با یک استفراغ چند روزه و علیرغم تزریق سرم و پایش مکرر تا پای مرگ رفتی و من تا بیمارستان فقط دستم جلوی بینی ات بود تا از نفس کشیدنت مطمئن شوم.
خدایا حتی به یاد آوردنشان هم سخت است.
ولی خوب هر چه باشد این بار خودم کودکم را به چشم می دیدم و مثل دوران بارداری همه چیز را بر حسب حدس و گمان نمی پاییدم.
حالا بعد از هفت سال ، تو عزیز دردانه مادر شده ای.
که طاقت یک ناراحتی کوچک تو را هم ندارم.
بس که بی توقعی و آرام.
آرام نه اینکه زبان نداشته باشی.
سهم زبان را از خواهرانت هم ربوده ای.
اما یک بی توقعی خاص و یک حس مهربانی خاصی در وجودت موج می زند.
اگر کاری کنی که دعوایت کنم ، سعی می کنم چشمهایت را نگاه نکنم.
تا وانزنم با دیدن اشکهایی که در چشمهای سیاهت جمع شده و با مظلومیت و در سکوت جاری می شود.
از خرید کردن خواهرانت همان قدر خوشحال می شوی که اگر خودت چیزی بخری.
حتی اگر خودت در خرید آن روز هیچ سهمی نداشته باشی.
به فکر بالش ظهر بابا هستی و روسری که روی چشمهایش بیندازی تا نور چشمش را نزند وقت خواب.
به فکر دختر بزرگه که برایش آب ببری وقت خوابیدن تا تشنه نخوابد.
به فکر دخترک که تا در خواب گریه می کند ، بدوی و دستت را روی قلبش بگذاری و بگویی :"مامان هر وقت گریه کرد دستت رو روی قلبش بذار تا آرامش پیدا کنه!"
و عجیب اینکه دخترک با هر بار که دست روی قلبش می گذاری می خوابد!!!
به فکر بابا که تا به شوخی می گوید من شما را مسافرت نمی برم ، کیف پولت را بیاوری و بگویی:"بابا پول بنزین رو من میدم.ما رو ببر!"
به فکر مادر(مادر بزرگ) که مبادا دیر سر سفره بیاید و جا نباشد تا پایش را کنار سفره دراز کند.
و اینکه دلت شور بزند که باز امروز قابلمه ته دیگ بسته و بیچاره مادر باید آن را بشوید.
و بارها تکرار می کنی :"مامانِ بیچاره!دلم برات می سوزه."
و هر بار اتاق را جمع می کنی بالش و پتو کنار بخاری بگذاری و بگویی:"مامان کنار بخاری برات بالش گذاشتم تا ظهر بیای و بخوابی و گرم شی!"
حالا تو دختر هفت ساله ی منی که این قدر مهربانی و دلسوز و من به خودم می بالم از داشتنت.
هر چند که گاهی زبانت دراز می شود و حرفهای قلمبه و سلمبه ای می زنی که تا دقایقی در هنگ کردن کامل به سر می برم.
اما همین ها هم شیرین است و دوست داشتنی و خصلت و خصیصه ی وجود تو.
دختر هفت ساله ی من!
قرار نبود این قدر مهربان باشی و دوست داشتنی.
قرار نبود دل مادرت را اینقدر ببری.
بودنت را دوست دارم.
با اینکه چندین برابر خواهرانت از وجودم مایه گذاشته ام برایت.
و حرص خوردم و حرص خوردم و غصه!
هفت سالگی ات مبارک دختر!
ادامه مطلب را هم ببینید لطفاً!
اول بهمن 1392