سرِِ خاک!!!
دیروز بعد از ظهر به خاطر کاری با دخترک و دختر دومی رفته بودیم بیرون.
بنا بر اتفاقی که افتاد و رفتاری که دخترک داشت به دخترک گفتم:"الهی بمیره مامانت برات!"
دختر دومی خیلی جدی در حالی که از شیشه ماشین بیرون را نگاه می کرد گفت:
"مامان جان حالا نَمیر!من فعلاً به کمکت احتیاج دارم!"
و بعد از آن هم در کمال خونسردی گفت:
" تازه راه هم دوره ، نمیتونیم هی هر روز بیایم سر خاکت!"
--------------------------------------------------------------------------------------------
ماه قبل عمه ها با هم دست به یکی کرده بودند و با دختر دومی شوخی می کردند.
دختر دومی هم کاملاً جدی از خودش دفاع می کرد.
و در آخر در جواب عمه بزرگه گفت:
"بعداً سر خاکتون هم نمیام.
اگه بیام یه ذره هم گریه نمیکنم!!!"
----------------------------------------------------------------------------------------------------
وقتی که قصد داشتیم با همسر سر کارمان برویم ، دخترک به شدت جیغ می زد و گریه می کرد که من را هم ببرید.
و عمه تلاش می کرد تا آرامش کند.
دختر دومی می گوید:
"دخترک جان!این طرز گریه کردن فقط به دردِ سرِ خاک مامان مَلی (مادر بزرگ تازه در گذشته ی من ) می خورد!!!!
همیشه همین طور است.
دختر دومی در سکوت کامل بیشترین تاثیر را از هر اتفاقی می گیرد.
مثل همین فوت مادر بزرگ که هنوز فراموش نکرده است!
پی نوشت:
عمه های دختر ها از جنبه ی بسیار بالایی برخوردارند و با شوخی ها و حاضر جوابی های دختر ها ناراحت نمی شوند.
و تازه همین حاضر جوابی ها برایشان می شود دستمایه ی شوخی های بعدی!