درگیری!
دلم بودن می خواهد!
بودن در خانه!
دلم می خواهد خانه دار باشم.
و دلم می خواهد شاغل باشم.
با تمام وجود در یک دو راهی گیر افتاده ام
از یک طرف دلم می خواهد در اجتماع باشم و آینده ام جور دیگری رقم بخورد ،
جوری که در آن خودم و روحیه ام برایم مهم باشد
از طرفی با تمام وجود دلم می خواهد در خانه باشم و در کنار بچه ها!
دلم می خواهد صبح که می شود ، فارغ از همه چیز به ناهار فکر کنم و دستم را به کمرم بزنم و خانه زیر و رو شده و به قول دختر دومی "بمب خورده " را نگاه کنم و تصمیم بگیرم که از کجا شروع کنم برای جمع کردن؟!
دلم می خواهد بنشینم و سر فرصت مجله ام را بخوانم و کتاب "بازگشت یکه سوار" پرویز دوایی را تمام کنم و کتاب مبانی تغذیه را بخوانم و فیلم های تلنبار شده ام را ببینم و بافتنی ام را ببافم و وبگردی کنم و اینستاگرام را زیر و رو کنم و با خواهر ها و بچه خواهر ها در وایبر و لاین و ... بگوییم و بخندیم .
و از طرفی با تمام وجود آدم زندگی اجتماعی ام و فضای کاری!
دلم می گیرد وقتی دخترک مدام از من می پرسد :"اونه ما میای؟"(خونه ی ما میای؟) ، "مامان تو نَلو!"(مامان تو نرو) ،"مامان منم میهام بیام."(مامان منم میخوام بیام).و وقتی می گویم نمی شود می گوید:"مامان تو بلدی!"
بدجوری گیر افتاده ام!
اینکه آینده ام را پای بچه ها بگذارم و به چیزهای حال خوب کنِ روحی ام برسم؟
یا قیدِ خودِ درونی ام را بزنم و تمام چیزهایِ حال خوب کن را فاکتور بگیرم و به کار و بچه ها برسم؟
نمی توانم.
من بدون کتاب و مجله و بافتنی و خیاطی و لپ تاپ می میرم!
من نابود می شوم اگر خودم نباشم.
روزهای بدی را می گذرانم.
روزهای پر از جنگ و جدال با خودم و در خلوت خودم.
و حتی گاهی گلوی بغض آلود.
و شب های پر از خواب های آشفته!
امشب باید با همسر حرف بزنم.