تجربه ی تلخ
ماهی قرمز های عید مان مردند!
به عبارت دیگر کشته شدند!
دیروز که دختر ها از مدرسه برگشتند ، دختر دومی به رسم هر روز داشت برایشان غذا می ریخت.
من هم هر بار رد می شدم نگاهی می انداختم و می رفتم سر کار خودم.
یک بار که گذر کردم دیدم تنگ ماهی ها چادر پیچ شده است!!!
و البته دختر دومی ناپیدا!
با اعتراض به اینکه گناه دارند و اکسیژن بهشان نمی رسد چادر را باز کردم و دیدم ماهی ها بی هیچ تکانی ته تنگ هستند و بوی عطر تمام فضای راهرو را پر کرده است!
و کاشف به عمل آمد که دختر دومی از بس خواسته است ماهی ها را عزت و احترام کند ، شیشه عطر را آورده و در آبشان عطر ریخته تا خوشبو باشد!
ماهی ها مردند با وجود اینکه سریع آب تنگشان را عوض کردم.
و اعتراض و داد و بیداد هیچ فایده ای نداشت.
ماهی هایی که چهار ماه تمام با ما در این خانه بودند مردند و تمام شد.
نمی دانسته است !
.
.
.
یاد هفت سالگی خودم افتادم که با بابا دز حیاط خانه مان ، روی منقل زغالی کباب درست کردیم و وقتی بابا کباب ها را برد داخل اتاق ، به خیال خودم خواستم تا بابا می آید آتش را خاموش کنم و سطل پلاستیکی مامان را روی زغالها برگرداندم تا زغالهای قرمز و گر گرفته خاموش شود.
و دوان دوان رفتم و خیال بابا را راحت کردم که آتش خاموش است.
غافل از اینکه دقایقی بعد دودی در حیاط راه افتاده بود و ذغال و منقلی پر از پلاستیک مذاب انتظار بابا را می کشید.
بابا فقط نگاهم کرد.
نمی دانستم.
همان طور که دختر دومی نمی دانست.
تجربه تلخی بود برایش.
تجربه ای به قیمت جان دو ماهی قرمز!
یک معذرت بدهکارم بابت اینکه مجبورم نظرات را بدون جواب تایید کنم.
نظراتتان برایم عزیز است.
آنقدر که با گوشی بارها و بارها می خوانمشان.
اما فعلا وقتم خیلی کم است برای پاسخ دادن.