آخرین پست امسال و سفره ی هفت سین
امروز ، آخرین روز از سال 1392 است.
و آخرین پست امسال را می نویسم.
این دو روز گذشته رسماً خودم را کشته ام.
رومیزی بافتنی ام را شب چهارشنبه سوری ، میان تخمه شکستن و پفک خوردن اطرافیان تمام کردم.
دیروز هم تا ظهر سر کار بودم.
از دیروز ظهر تا همین الان بی وقفه دویده ام.
یعنی دروغ چرا؟
دیشب هم خوابیده ام !!!
و حالا که اینجا نشسته ام و تایپ می کنم ،
خانه را 2 بار جارو و دستمال کشی کرده ام ،
آشپزخانه را تمیز کرده ام ،
سرویس بهداشتی را شسته ام و ایضاً حمام را
دخترها را حمام برده ام و حسابی سابیده ام!
قیچی به دست رفتم سراغ دختر ها و موهایشان را صفا داده ام ،
لباسهای اتویی را اتو کشیده ام
آجیل و شکلات ها را در ظرف ریخته ام
سفره ام را انداخته ام
هدیه های بچه ها و همسر و خواهر همسر را کادو کرده ام و کنار سفره گذاشته ام
البته به جز هدیه ی دخترک که چون بزرگ است و مایه ی درد سر هنوز در ماشین استتار شده است.(سه چرخه!)
لباس بچه ها عوض کرده ام
برنجم را خیس کرده ام و ماهی ها را گذاشته ام تا یخش وا برود برای شام!
از سفره ام عکاسی کرده ام
و مهمتر از همه اینکه در این هاگیر و واگیر و شلوغی خفقان آور ، پشت سر هم تخم مرغ بافته ام برای سفره ی هفت سین.
حالا فقط مانده است که لباس شب تحویل سال را عوض کنم و لباس سال تحویل بپوشم و بنشینم سر سفره به انتظار تحویل سال.
از بچگی دوست داشتم همه مان لحظه ی تحویل سال دور هم باشیم.
ولی تا جایی که یادم می آید کم پیش آمده بود.
یا یکی از اعضای خانواده در حال بریدن موکت بود ؛ یا یکی دیگر در حال زدن پرده ی راهرو و یا در حال حمام کردن.
از سالی که ازدواج کرده ام ، خدا را شکر هر سال همگی سر سفره بودیم.
از زمانی که سفره مان دو نفره بود، تا حالا که الهی شکر سفره مان پنج نفره است.
و حتی عید هایی که مسافرت بودیم و جمعیتی 13 نفره پای سفره بودیم و همه را دور سفره جمع می کردم .
تنها به خاطر اطمینان قلبی ، که این کنار هم بودن دور یک سفره ، در لحظاتی ناب و با عطر خواندن قرآن و صدای تپش دلهایمان و انتظار شیرینمان دارم.
خدایا این لحظات را همیشه برای ما ، برای همه ما ، همه ی مخلوقاتت شیرین کن!
تخم مرغ های پر ماجرا:
لحظه تحویل سال یاد ما هم باشید!
این پست مجدداً عکس دار خواهد شد!
عید تمام دوستان وبلاگی ام مبارک.
خصوصاً آنهایی که نرسیدم سری به وبلاگشان بزنم و به رسم ادب تبریک بگویم و پاسخ تبریکشان را بدهم.
مامان محمد و ساقی ، مامان سونیا ، و مهلای عزیز از مراقبت و زیبایی پارمیس زابل