کتابهای خوشبو!
دیروز کتابهای سال هفتم را برای دختر بزرگه خریدم.
از زمانی که به خانه رسیدم تند تند کارهایم را انجام دادم تا بتوانم بنشینم و کتابها را به رسم دوران دانش آموزی ام ورق بزنم!
با شوق ورق می زدم و کتاب را جلوی بینی ام می گرفتم و ورق ها را از زیر انگشتانم رد می کردم تا هوایی که استشمام می کنم با بوی برگه های کتاب در نفسم بپیچد!
پرت می شدم به سالها قبل!
به تابستانهایی که از این زمان به بعد ، دسته ی کتابهای مدرسه ام و کیفم ، کنار رختخوابم بود و کار هر شبم این بود که یک بار دیگر کیفم را با وسایلش بازبینی کنم و کتابها را ورق بزنم و ببینم که امسال چه مطالبی می خوانیم.
و بعد تا زمانی که خوابم ببرد در رویای روز اول مدرسه و درسها و دوستانم سر کنم!
اما دیروز...
دختر بزرگه فقط در حد نگاه انداختن به دسته کتابها مشتاق بود!
و نه حتی ورق زدنشان!!!
و بعد از شنیدن تمام حس آن روزهایم گوشه های لبش را پایین کشید و شانه هایش را بالا انداخت و یک لبخند کمرنگ زد و گفت:
" که چی؟!"
چقدر نسل هایمان و علاقه های نسلهایمان از هم دور است!
و چه تلخ است که هیچ کدام از این نسل حرفت را و حست را نمی فهمند!