دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

جشنواره غذا

روزی که در مدرسه ی دختر بزرگه فروشگاه کارهای دستی برگزار شد ، همزمان یک جشنواره غذا نیز داشتند. ما که نه دست و پنجه ای در پخت غذاهای محلی داشتیم و نه فرصت و همتی برای این امر ، از مادر شوهر گرامی خواهش نمودیم تا این کار را به عهده بگیرند. و این شد نتیجه ی زحمات مادر شوهر:   دمی برگ سیر:     دمی بادمجان:     کشک بادمجان:     سیر ماست و ترشی:       در نتیجه ی زحمتهای مادر شوهر ، غذاهای دختر بزرگه در مدرسه انتخاب شد و به مرحله ی شهری جشنواره ی آش راه پیدا کرد:   ادامه مطلب... &nb...
11 اسفند 1393

فروشگاه مدرسه ای

دختر بزرگه در مدرسه شان یک کارگاه فروش کارهای دستی داشتند. یک جور آموزش مهارت توام با کار آفرینی و ... دخترهای هفتمی ، هر کدام بنا بر چیزی که بلد بودند درست کنند و بگذارند برای فروش ، هر کدام غرفه ای داشتند و چند ساعت کالاهایشان را فروختند. از آنجا که من سرم درد می کند برای اینطور برنامه ها ، در مدرسه برای ثبت گزارشی به جهت یادگار ماندن در تاریخچه نوجوانی دختر بزرگم ، حی و حاضر بودم!             اینها هم گل سر هایی که با مشارکت من در غرفه قرار گرفت:     البته دخترم در این فروشگاه ، دوبرابر آنچه کسب در آمد کرده ب...
10 اسفند 1393

از رنجی که می بریم!

پسر بچه همراه مادرش داخل اتاق آمد و آرام روی مبل نشست. به چشمهایم نگاه می کرد و سرش را زیر می انداخت. برای فرار از شرایط موجود به سمت مادرش رفت که مشغول انجام دادن کار بود. مادر در واکنشی سریع: "برو بشین سر جات وگرنه میگم دیو بیاد ببرت ها!" پسرک به سمت مبل بر می گردد و کز می کند.مادر خوشحال از موفقیتش در بازگرداندن پسرک می گوید: "خیلی از این دیو می ترسه.هر وقت داستانش رو براش میگم ، به این دیوه که می رسه میگه دیگه نخون می ترسم." به پسرک نگاه می کنم و سنش را از مادرش می پرسم. سه سال و نیم! تقریبا همسن دخترک! از پسر میپرسم :"نقاشی دوست داری بکشی؟" سر تکان می ...
29 بهمن 1393

بسوزد پدر بی سوادی

از آنجایی که دخترک سواد خواندن و نوشتن ندارد ؛ و از آنجایی که دختر دومی باید به گونه ای بفهماند به دخترک که اجازه ورود به اتاقش را در بعضی موارد ندارد (البته نقل به مضمون!) ؛ و از آنجایی که بستن نخ کاموا به در اتاق ، مشکلی را از دختر دومی جهت عدم ورود دخترک به اتاقش حل نکرد ؛ دختر دومی روش نوینی را پیاده نموده است:     تابلوی ورود دخترک ممنوع!!!   دخترهایم به زمان غارنشینی فلش بک زده اند انگار!       ...
21 بهمن 1393

یا ستار العیوب!

دخترک را به آرایشگاه بردیم و سر و سامانی به موهایش دادیم. غافل از اینکه دخترک از غفلت ما سوء استفاده می کند و سرو سامان را کامل می کند و با قیچی به جان موهایش می افتد! در جواب هم می گوید: "یه کمی موهام بلند شده بود ، درستش کردم!!!"       حالا مجبورم مدام موهای یک طرف سرش را به یاری بطلبم تا مددی برسانند و طرف دیگر سر را پوشش دهند! و در این فکرم که با عروسی چهارشنبه شب چه کنم؟     * دخترک تا اطلاع ثانوی از داشتن قیچی در اتاقش محروم شد! ...
19 بهمن 1393

تولد 8 سالگی

تولد دختر دومی برگزار شد. مثل همیشه یک جمع خانوادگی به اضافه عمه مهربان و زهرا (دختر خواهر شوهر)! زحمت شام را هم عمه کشید.     کلی دویدم برای خریدن کادو. کادوهایی بر حسب سلیقه اش و با تعداد زیاد و اندازه های کوچک. همانطور که دوست دارد. دمپایی روفرشی و کفش و سرویس ظرف اسباب بازی و یخچال و گاز اسباب بازی و لوازم آرایشی و ... اما دختر با هوشم به محض اینکه هر کادو را بر می داشت به طرز عجیبی حدس می زد که درون کادو چیست! و ما را کلا ضایع می نمود!!!         و شام که کار عمه بود:       ...
19 بهمن 1393