دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

قاب عکس

این قاب عکسی است که دختر یزرگه برای کاردستی در مدرسه درست کرده.و هرچی تزیین با خودش برده بوده به آن چسبانده.رگه هایی از اخلاقیات و دلخوشیهای الکی خودم در دخترانم دارد هویدا میشود!!     ...
16 آذر 1392

حراج کیف!

  دوست داشتم یه پست مفصل درباره دختر بزرگه بنویسم که حال و روزش رو در بر بگیره.آخه یه دختر یازده ساله نه اونقدر شیرین کاری داره که بنویسی و نه بزرگه اونقدر که بتونی ازش بگذری. این روزها دختر بزرگه درگیر درس و کلاس زبانه.والبته دونگ یی!تحت هر شرایطی تمام برنامه ریزیها جوری تنظیم میشه که سر سریال دونگ یی کاری نباشه برای انجام دادن.تازه دخترم با تمام شخصیتهای سریال هم همراهی میکند و جواب هریک را با "آفرین" "خوب کاری کردی"  "حقت بود"  "پس چی فکر کردی"  "دلم خنک شد"  "باید فکر اینجاش رو میکردی"  و... میدهد.درباره تمام لباسهای دونگ یی حرفی و ای...
16 آذر 1392

دختر 12 ساله ی من!

      امروز ، بیستم ماه مبارک رمضان ، تولد دختر بزرگه به ماه قمری است. امروز دختر بزرگم 12 ساله ی قمری شد. 12 سال پیش در چنین روزی وقتی ناله هایم اتاق را پر کرده بود و با التماس مامانم را از اتاق بیرون کرده بودم تا ناله هایم دلش را به درد نیاورد ، فقط به خدا میگفتم: " خدایا این همه بنده دست به طرفت گرفته اند و از تو شفای بیماران را می خواهند. تو را به بزرگی ات قسم فقط به حرمت دل یکی از آنها یا درد مرا کمتر کن ، یا تحملم را بیشتر."   بماند که تا ساعت 8 صبح فردا هنوز فریادها و ناله های من در اتاق پیچیده بود. درد کم نشد ؛ ولی تحملم صد برابر شد. و روزهای نه چندان خوب بعدش.....
4 آبان 1392

میفهمی...

دختر بزرگه از حمام آمده و دارم موهایش را سشوار میکشم.بعد از کمی دستهایم را پایین می آورم و تکان میدهم و میگویم:"قدت بلنده دستم خواب میره موقع سشوار کشیدن." زانوهایش را خم میکند و میگوید:خوبه؟" میگویم:"نه صاف بایست.اینجوری پاهایت درد میگیرند." میگوید:"پس من چکار کنم مامان.خودت میگی دستم درد میگیره." میگویم :"تو فقط صاف بایست." و شاید وقتی خودش دختری داشت بداند که یک مادر اینها را به نشانه اعتراض از درد دست نمیگوید.بلکه دارد صفا می کند از اینکه قد دخترش دارد به قد خودش می رسد. حالا مانده تا حال امروز مرا بفهمی دختر!حالا مانده تا بفهمی درد کشیدن و ذوق کردن یعنی چه؟!     ...
3 اسفند 1391

دختر بزرگ من!

از وقتی که چادرت را در یک دستت محکم گره میکنی و با دست دیگرت کار میکنی فهمیدم از وقتی که متانت را در سلام و احوالپرسیت با دیگران دیدم از وقتی که کفشهای صورتی ات جای خودش را به کفشهای قرمز و مشکی دادند از وقتی که سریالهای تلویزیون را برایم تشریح میکردی و با دیدن هرکدام حس جوانه زده در دلت را برایم گفتی از وقتی که گاهی در ماشین از بازیهای کودکی دست میکشیدی و دقایقی از پنجره به بیرون و دور دست خیره میشدی و به فکر فرو می رفتی از وقتی که لباسهای مدرسه ات را خودت پوشیدی و موهایت را خودت شانه زدی از وقتی که موقع رفتن به مدرسه کرم و عطر به خودت زدی از وقتی که بدون کمک خواستن از من ناخنهایت را کوتاه کردی ...
14 بهمن 1391