دختر بزرگ من!
از وقتی که چادرت را در یک دستت محکم گره میکنی و با دست دیگرت کار میکنی فهمیدم
از وقتی که متانت را در سلام و احوالپرسیت با دیگران دیدم
از وقتی که کفشهای صورتی ات جای خودش را به کفشهای قرمز و مشکی دادند
از وقتی که سریالهای تلویزیون را برایم تشریح میکردی و با دیدن هرکدام حس جوانه زده در دلت را برایم گفتی
از وقتی که گاهی در ماشین از بازیهای کودکی دست میکشیدی و دقایقی از پنجره به بیرون و دور دست خیره میشدی و به فکر فرو می رفتی
از وقتی که لباسهای مدرسه ات را خودت پوشیدی و موهایت را خودت شانه زدی
از وقتی که موقع رفتن به مدرسه کرم و عطر به خودت زدی
از وقتی که بدون کمک خواستن از من ناخنهایت را کوتاه کردی
از وقتی که کلید قفل دفتر چه خاطراتت را از پیش چشم من برداشتی
از وقتی که مدتها پول ماهیانه ات را جمع کردی و برای تولدم یک سرویس چینی که مدتها دوستش داشتم خریدی
و از وقتی که گاهی نا خودآگاه با تو درد دل کردم
فهمیدم که انگار داری بزرگ میشوی.
تو بزرگ میشوی و من پیر!
ادامه مطلب هم برید لطفا!