دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

مادر شدن من!

سال 80 درست دو ماه از ازدواجم گذشته بود که فهمیدم باردارم.نمیدانم که در آن لحظه دقیقا چه حسی داشتم.ولی یادم هست که تا مدتها شبها خوابم نمیبرد و فقط به آینده ام فکر میکردم.من که تازه از هیجان روزهای مراسم ازدواج و روزهای بعد از آن در آمده بودم بدون آنکه لذتی از زندگی دونفره مان برده باشم باید یک زندگی سه نفره را تجربه میکردم.انگار بهت زده بودم.انگار باورم نمیشد که من هم میتوانم مادر باشم و خدا در من هم این توانایی را قرار داده.یادم هست که پشت سر هم یادداشت مینوشتم و از حسم میگفتم برای خودم و همسر .کلی از خودم سوال می پرسیدم و کلی حس درماندگی داشتم از اینکه نمیتوانم جوابی بگیرم.من که تا آن روزها در دنیای شعر و نقاشی و هنر و فیلم و رمانتیک با...
16 آذر 1392

این روزها

  به دختر بزرگه میگویم: مامان و بابا را درک کن! به دختر وسطی میگویم: مامان و بابا را نقاشی کن! به دخترک میگویم: مامان و بابا را تکرار کن! روزهای قشنگیست اما سخت است و نفس گیر... ...
16 آذر 1392

مریضی

دخترک مریض است.در عرض یک روز چنان صدایی از گلویش موقع نفس کشیدن بیرون می آمد که وحشت مرا گرفته بود.از نزدیکی های صبح دیروز تب کرد و بعد انگار گلویش پر از خلط بود.من هم وقتی از خونه مامان برگشتم حمام را پر از بخار کردم و برای رقیق شدن خلط ها در بخار حمام نشاندمش و بازیش دادم.وقتی بیرون آمدیم و لباسش را پوشاندم و از کنارش رفتم دختر بزرگه صدا زد که مامان داره بد نفس میکشه.با تماسی با همسر و چک کردن داروهایی که در خانه داشتم دیدم تا آمدنش طاقت صبر ندارم بنابراین با مشورت دوباره با او رفتم پیش متخصص اطفالی که دو بار دختر وسطی را از مرگ(دور از جانش)نجات داده بود.دخترک را هم برای چک ماهانه پیش همین دکتر میبردم.تا 8/5 معطل شدم تا دکتر را دیدم .گفت...
16 آذر 1392

پاک کن

از اول سال تحصیلی که دختر ها به مدرسه رفته اند مشکلی پیش آمده بود به اسم پاک کن! دخترک پاک کن خواهر ها را پیدا میکرد یا از کنار دستشان بر میداشت و فرار میکرد  و گوشه و کناری را برای گاز زدنشان پیدا میکرد.البته هر بار به دهانش نرسیده خنثی میشد ولی از بس دنبالپاک کن دویدیم و از بس فریاد و ناله دختر ها در آمد خسته شدم.یاد کلاس اولم افتادم که خانم معلممان میگفت باید پاک کنتان را داخل نخ کنید تا وقتتان برای گشتن به دنبال پاک کن هدر نرود.خلاصه مغز بافنده اینجانب فعال شد که چه کنم که بچه ها قبول کنند پاک کنهایشان را گردن بیاندازند و خجالتی هم از دوستان در کار نباشد.خلاصه اینکه کمی کاموای قرمز و مشکی و یک بند سر موبایلی و یک روز جمعه ک...
16 آذر 1392

حلوا

  مامان زینب جون گلی که خواسته بودی: من برای وسطش از این حلقه های پلاستیکی استفاده کردم که توی همه خرازیها هست.دورش رو 10 تا پایه کوتاه زدم و بعد روی پایه کوتاه ها 5 تا پر گل رو بافتم به این ترتیب:( 1پایه کوتاه+2 پایه بلند+1 پایه کوتاه)و گلبرگ بعدی و بعدی... برای وسطش هم از گلهای روبانی آماده که داشتم استفاده کردم.یا میتونید مروارید بذارید.کلا این گلی که وسطش حلقه میذارید وقتی استفاده میشه که برای وسطش بخواید از مروارید یا تزیین دیگه ای استفاده کنید. من این گلها رو تو این وسایل استفاده کردم: تل مو برای دخترها:     این گلها رو روی هدبند مدرسه می بندند....
16 آذر 1392

نذری

فردا یا بهتر بگویم امروز به خانه مامان میرویم تا روز جمعه مصادف با شب تاسوعا نذری بپزند.عدس پلو و خرما و همین طور پلو و قیمه.اولی نذری برادرم و دومی نذری مامان.این چند روزه درگیر بافتن یک دامن برای دخترک بودم.مثل همان که برای دختر وسطی بافته بودم.کاموایش را داشتم و فقط دو تا آخر شب برای بافتنش وقت گذاشتم .برای بلوز هم یک بلوز یقه اسکی خریدم و روی آن با گل بافتنی تزیین کردم.شلوار جورابی هم برای دختر وسطی و دخترک خریدم.دختر بزرگه هم یک شلوار خرید.بقیه لباسهایشان مناسب بود. یک چادر لبنانی برای دختر بزرگه دوختم.البته رولباسی.پارچه اش را از مکه خریده بودم و فکر کردم اگر لبنانی باشد برای مهمانی راحت است.عکس لباسها و چادر و خیلی چیزهای دیگ...
16 آذر 1392