طهورا...
روزی که تو را و مادرت را شناختم ، روزی بود که فهمیدم سومین دخترم در راه است.
به دنبال نامی بودم برایش .
و دلم پیش نامی بود که سالها دوستش می داشتم برای یکی از دخترانم.
داشتم معنایش را و پیشینه اش را سرچ می کردم برای دادن پیشنهادش به همسر.
و از جستجوی نام "طهورا" به وبلاگ طهورا باران رسیدم.
کلماتش به دلم نشست .
نرجس خاتون صاف دستش را گذاشته بود روی حس مادری ام و هوایی ام می کرد.
فهمیدم کلمات و احساسی که از مادری دارم و هیچ کجا گوش شنوایی از عمق جان برایش ندارم را می توانم در وبلاگ بیان کنم.
و حالا تو طهورای بارانی!
در حالی دو ساله می شوی که من این حس قشنگ خالی شدن و گفتن را، از تو و وبلاگ تو و مادرانه های مادر تو دارم.
و نمیدانم هنوز به چیپس علاقه داری یا نه؟
و هنوز سراغ دخترها را و به خصوص دختر بزرگه را می گیری یانه؟
و یا اینکه هنوز آن پیراهن آبی را که با روسری و چادر آبی رنگت سِت کرده بودی داری یا نه؟
ولی من تو را هنوز با همان لباسها و با همان صدای ریز و وسوسه کننده ات و با همان دستهای چرب و چیلی!!! از مراسم چیپس خوری ات به خاطر می آورم همیشه!
دو سالگی ات مبارک دخترِ نرجس خاتون!
♥بعد از خواندن دو تا از کامنتها لازم دیدم تا اعلام کنم نام دخترک "طهورا " نیست.
این نام مورد علاقه ی من بود که متاسفانه از طرف همسر تایید نشد!