15 آذر ماه، تولد...
بیست و یک سال و نه ماهه بودم که از وجود تو با خبر شدم.
شوکه بودم؟
نمیدانم!
خوشحال بودم؟
نمیدانم!
غمگین؟
باز هم نمیدانم!
فقط میدانم فصل جدیدی از زندگیم را پیش رو داشتم که هیچ ذهنیتی و تجربه ای از آن نداشتم.
حتی آن زمان که برای اولین بار در وجودم لرزیدی هم ،نمیدانستم درست درکَت کرده ام یا نه؟
ولی تو بودی و این غیر قابل انکار بود.
در دنیایی دیگر سیر می کردم.
این را وقتی بارداریهای بعدی را تجربه کردم دریافتم.
نه غصه ی کمبود وزنت را داشتم و نه دیر و زود به دنیا آمدنت را.
انگار قانون نانوشته ای به من گفته بود کودکت سلامت به دستت می رسد.
اغراق نمی کنم.
توکل نبود.
شاید سن کمِ من و اولین تجربه ام باعث می شد که به خطرات احتمالی اهمیت ندهم.
و به هر حال تو آمدی.
آمدنی که یک دنیا با آنچه در ذهنم می پروراندم فرق داشت.
تو آنگونه که من می پنداشتم عروسکی در دستم نبودی.
گریه می کردی.دل درد داشتی.شب تا صبح نمیخوابیدی.
زردی داشتی.
شدید!البته نه آنقدر که بیمارستانی شوی.
و شیر خوردنت!
وااااای !شیر خوردنت!
چند ماهی طول کشید تا به خودم مسلط شدم.
خانه کسی نرفتم برای اینکه کمکم کنند.
کسی هم به خانه ام نیامد برای کمک.
نمیخواستم کسی جور مرا بکشد.
و خانواده پدرت کمال همکاری را با من کردند.
تمام اولین ها را با تو تجربه کردم.
اولین غذا را برای تو درست کردم.
در یک دیزی یک نفره ی سوغات قم برایت غذا می پختم.
اولین باری که غلت زدن فرزندم را حس کردم، با تو بود.
خوش سر و زبان بودی و حرف گوش کن و منطقی.
و حالا 12 سال تمام از آن روز اولی که می گذرد گذشته است.
خوشی ها و ناخوشی ها را با هم تجربه کرده ایم.
و این روزها ، روزهای فرزند نوجوان داشتن را با تو تجربه می کنم.
گاهی بی حوصله و گاهی سرشار از انرژی.
گاهی عاشق پنیر سفید آمل و گاهی متنفر از آن.
گاهی فقط شال و گاهی فقط روسری.
این روزهایت هم دیدن دارد دختر.
این روزهای من هم دیدن دارد.
روزهایی که در یک حس دوگانه دست و پا میزنم.
از طرفی ذوق می کنم که دخترم قد کشیده و به قدش به من رسیده است و از طرفی دلم میریزد.
از طرفی ذوق می کنم که کفشهایت دو شماره از پای من بزرگتر است و از طرفی دلم میریزد.
می فهمی دختر؟
نه نمیفهمی.
تا خودت دختری نداشته باشی نمی فهمی که یک مادر ، روزی که دخترش ناخنگیر را از دستش می گیرد و می گوید :"خودم بلدم ناخنهایم را کوتاه کنم!" چه حس دوگانه ای در وجودت رخنه می کند.
تا خودت دختر نداشته باشی نمی فهمی وقتی دخترت می گوید :" خودم که نودالیت درست می کنم بیشتر مزش رو دوست دارم تا وقتی شما درست می کنی." آنوقت چه حس دوگانه ای وجودت را در بر می گیرد.
آنوقت می فهمی.
به هر حال تو دختر بزرگ من هستی.
راز دار من و هم کلام من.
هم دل من!
12 سالی مبارک!