یک صبح زمستانی
ساعت 8 صبح بعد از رفتن دخترها به مدرسه!
و دخترک که هر چه اصرارش کردم بخوابد نخوابید.
و اصرار داشت که:"مامانون!من پوچواَم!بینین!"(مامان جون!من پا شدم!ببین!)
و با اصرار چشمهایش را نشان می داد که که مثلاً خالی از خواب است ولی از شدت خواب تنگ و پف کرده بود.
خلاصه خواهر ها را روانه کرد و مامان را مشایعت کرد به کار روزانه ی هول هولی قبل از رفتن به سر کار!
بعد از کمی ،وقتی می بینم نه جوابی به شعر های من می دهد و نه با "عزیز" درد دلی می کند :
می بینم که بععععععععععله!
دخترک کنار سطل برنج خوابش برده است!
♥صبح ها که می خواهم دخترک را ببرم خانه مادر (مادر شوهر) ، خواب است.
پتو را روی سرش می اندازم و بغلش می کنم و می برمش.
دخترک خواب و بیدار می شود و کیف می کند از رفتن به خانه مادر.
در طول روز هم پتو را روی سرش می اندازد و می گوید:"مامانون!بیلیم مادر!"
♥بعد از ظهر هایی هم که نیستم خواهر شوهر گرامی زحمت می کشند و کنار بچه ها می مانند تا من برگردم.
و دختر دومی هر روز که از مدرسه برمی گردد می پرسد:
"مامان امروز عمه میاد؟"
و اگر روز آمدن عمه باشد کلی ذوق می کند و خوشحال می شود.
یعنی عمه و مادر را خیلی زیاد دوست دارند یا از مامانشان سیر شده اند؟
البته بر همگان واضح و مبرهن است که در نبود من بساط چایی خوران دختر ها به راه است و بساط ناز کشی از دخترک و ...
نمیدانم با چه زبانی از این همه لطف بی منت و دریغ خانواده ی همسرم تشکر کنم.
فقط اینکه من همیشه مدیون شما هستم.
هر پیشرفتی که داشته باشم!