بععععله!
دخترک مشغول خوردن صبحانه است.
چای در گلویش می پرد و سرفه می کند.
می گویم:
"آخ!"
دوباره سرفه می کند و دوباره تکرار می کنم.
خیلی جدی می گوید:"مامان نَمیگن آخ که!میگن عافیت باشه!"
------------------------------------------------------------------------------------------
صبحانه اش را می خورد و می گوید: "مامان تموم شد!"
می گویم : "نوش جانت!"
می گوید:"مثل بابام باید بگی بوگو الهی شکر!"
--------------------------------------------------------------------------------------------
ساعت ده و نیم شب است و دختر دومی هنوز نخوابیده و بر خلاف تذکر های چند باره ی من برای خوابیدن ، اصرار دارد که در جلد کردن دفتر دیکته اش کمک کند.
همسر می آید و من با اشاره از او می خواهم تا به دختر دومی تذکر دهد جهت خواب!
اشارات من جواب نمی دهد و همسر همچنان هاج و واج نگاهم می کند و منظورم را متوجه نمی شود!
دختر دومی به سمت پدر بر می گردد و بسیار ریلکس می گوید:
"بابا داره بهت میگه که به من بگی برم زودتر بخوابم!
چرا متوجه نمیشی؟!!!"
--------------------------------------------------------------------------------------------------
ایستاده ام و دخترک را بغل کرده ام و ابراز احساسات می نمایم!
می گوید:
"مامان!بینین!من خودم پا دارم!بذار منو زمین دیگه!"
-----------------------------------------------------------------------------------------------
خواستم بگویم من با چنین موجوداتی طرفم!
دعا بفرمایید!