خرید تولد
دیروز رفتم و برای دختر ها کمی لباس خریدم.وانصافا پدر با مراقبت از بچه ها در خرید همراهی کرد.برای جشن فردای دختر دومی هم لباس خریدم.بعد از ظهر هم رفتیم برایش کیک سفارش دادیم و کمی بشقاب یکبار مصرف و قاشق و کلاه و ...خریدیم.دختر دومی مدام می آید کنارم و میگوید:"واقعا نمیدونم چجوری بگم دستت درد نکنه."و من غرق کیف میشوم.دیروز که بردمش برای خرید وسایل تولد مدام فکر خواهر بزرگه بود تا در انتخاب کمکش کند و مبادا دلش بگیرد که تولد فقط برای اوست.خواهر هم کمک کرد و پا به پا برایش ذوق کرد.
دیروز بعد از ظهر یکی از لباسهایی که برای دخترک خریدم تنش کردم و جوراب نو.تا بابا حاجی از در آمد تو راه میرفت و دست به لباس و جورابش میکشید تا بفهماند که لباسها جدیدند.و من دلم غش میرفت برای دلبری دخترک از بابا حاجی اش.
دختر بزرگه دارد بزرگ میشود.گاهی در همان لحظه ای که بزرگ شدنش را حس میکنم رگه هایی از بچگی در وجودش می بینم و گاهی در همان زمانی که کودک میپندارمش چنان عقل و شعوری از خود نشان می دهد که انگشت به دهان می مانم.قدرت حلاجی مسایلش بسیار بالاست و به انتخاب کلماتش وقت حرف زدن کاملا مسلط است.شاید کم کم دارم یک همدم از بین دخترها پیدا میکنم.دختری که همیشه همدم و رازدار مادر است و من سه تایش را دارم از لطف خدا.خدایا هزاران هزار مرتبه بابت سلامتیشان و وجودشان شکر!
قسمتی از وسایل تولد دخترک