دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

ماموریت غیر ممکن 3

  ماه رمضان هم تمام شد! دیروز با دختر بزرگه و دختر دومی به نماز عید رفتیم و خستگی یک ماهه مان در آمد. پس از برگشتن و صرف صبحانه به اتفاق خانواده ،  ماموریت غیر ممکن 3 (پروژه از پوشک گرفتن!) را در مورد دخترک آغاز نمودیم. (در راستای امتداد ماموریت غیر ممکن 1 و 2 ) خدا را شکر تا به حال بد پیش نرفته ایم. اما هنوز به مرحله آگاه کردن خودجوش از طرف دخترک نرسیده ایم. فعلا جان در بدن دارم. ولی به محض خوابیدن دخترک چنان آرامشی برمن مستولی می شود که نگو و نپرس. با وجود اینکه تمامی تدابیر امنیتی برای هنگام خواب دخترک اندیشیده شده است (از قبیل یک لایه مشمع با متراژ بالا و یک عدد پتو و بازبینی...
8 مرداد 1393

تلخ و شیرین

  تمام شد! شاید آخرین روز باشد و شاید فردا آخرین روز است. به هر حال تمام شد! هر چند که رسماً کباب شد در رفت و آمدهایمان ، از گرما! هرچند که دویدم بین کار و زندگی! هر چند که این مدت نه از خواب شبانه چیزی فهمیدم و نه از بیداری روزانه! که مدام دلم برای به موقع رسیدن و انداختن سفره افطارم جوشید. که آب و سبزی آش رشته را خواهر شوهر گذاشت و بقیه اش را من پختم از کمبود وقت! که تمام سبزی خوردن سفره های افطار را مادر شوهر داد.پاک کرده و شسته شده! که تمام نان های تازه سفره را همسر خواهر شوهر آورد و پدر شوهر! اما تمام شد! شور و شوق و تمیز کردن خانه و مهیا کردن وسایل افطاری و سحری و م...
5 مرداد 1393

حرف بزن مادر!

مامان بیا اینا رو بونونیم (بخونیم):   این چیه؟     اَدوشه     موتّه     مینون     اَمبوله مامان! امبوله می نونی؟     خدایا شکرت! روزی برای شنیدن این کلمات دلم پر می کشید. خدایا! لذت شنیدن و دیدن این لحظات را نصیب هر بانویی که آفریدی کن! ...
27 تير 1393

کیف موبایل1

این شب های ماه رمضان ، به خاطر اینکه تا سحر بیدار می مانم برای درست کردن سحری ، بسیار به کارهای بافتنی ام رسیدم. نمونه اش یک کیف برای گوشی ام:         بافتنی های بیشتری در راه است! ...
27 تير 1393

میهمان دخترک!

وقتی دخترک با میهمان خیالی اش روی مبل می نشیند و با هم تخمه می خورند و بگو و بخند می کنند:         و در راستای ادامه ی میهمانیِ فرضی:     همیشه بخند دلبندم! با خنده های تو من جان می گیرم! ...
27 تير 1393

این روزهای دختر بزرگم

  شکر خدا دختر بزرگه هم آزمون تیزهوشان قبول شد و هم نمونه. اما از آنجاییکه حوصله و اشتیاقی برای آزمون ورودی مجدد (جهت ورود به مقطع دبیرستان ) در سه سال آینده را نداشت ، مدرسه ی تیزهوشان را انتخاب کرد. مراحل ثبت نام انجام شد. حالا دختر بزرگ من مقطعی متفاوت را تجربه می کند. حالا دیگر یک دختر بچه ی دبستانی نیست. هر چند که رفتار و منش زندگی اش مدتهاست که او را از لاک یک دختر ابتدایی در آورده است! این روزهایش هم با بافت شال و کمی کتاب و تبلت فراوان می گذرد. دوست دارم بیشتر مطالعه کند. و دوست دارم خودش به این نتیجه برسد که باید معلوماتش را زیاد کند. برایت روزهای خوبی را آرزو می کنم دختر عزیز من...
21 تير 1393

حلوااااااا

دو جمعه ی اخیر از تعطیلی استفاده کردم و حلوا پختم. حلوای ماه رمضان دل آدم را حال می آورد! بوی آرد تفت داده شده که از آشپزخانه بلند می شود و در خانه می پیچد ، بچه ها ذوق کنان در آشپزخانه سرک می کشند و مقدار حلوا را تخمین می زنند. و دختر دومی هم که همیشه پایه است برای تزیین حلوا!   حلواهای جمعه گذشته که جهت سلیقه ی همسر زیادتر تفت داده شد:           و حلواهای این هفته که جهت دل خواهرِ همسر کمتر تفت داده شد: (تا این حد خواهر شوهر ذلیلم من!)         و دختر همیشه حاضر در صحنه ی من! ...
21 تير 1393

عروسک آقای نقاش!

بالاخره عروسک دختر بزرگه کامل شد. عروسک آقای نقاش که بر خلاف بافتنی های قبل از شروع کارم ، خیلی طول کشید . ولی به سرانجام رسید.             قرار است بایگانی شود برای منزل جدید! به گمانم بیشتر از 2 مااااااه طول کشید! رکورد زدم! مشغول تزیین بافتنی های نیمه کاره ی قبلی ام! و بعد از آن به فکر بافتنی جدید باشم. شاید یک کیف موبایل یا یک کوله برای دختر دومی و دخترک و یا پالتو برای دختر دومی و یا ست پاییزه ی امسالِ دخترک یا ... . . . خدایا دعای همیشگی ام را که یادت هست؟ دستی بده توانا و چشمی بینا و وقتی فرااااخ و صد البته دلی...
15 تير 1393