آش پشت پا
دیروز پنجشنبه 15 خرداد 93 ، برای مکه رفتن برادرم آش پختیم. روز خوبی بود با بدی هایی که خودم می دانم و خدای خودم و البته همسر. بدی هایی که فقط همسر را متحمل شنیدن طولانی مدت درد دل هایم کرد و یک خواب آشفته شبانه برایم به جا گذاشت و یک معده درد برای صبح امروزم به همراه داشت! خدایا صبر... بگذریم... آش خوشمزه ای پخته شد و ما هم در غیاب زائران محترم که برادر و زن برادر و پسرهای دوقلویشان بودند خوردیم و کیف نمودیم! خدا قسمت و روزی همه بگرداند ، انشاالله! ...
تعطیلات خوب و بد!
پنجشنبه و جمعه گذشته هم روزهای خوبی بود و هم بد! خوبی اش به این بود که چند کار "دل پسند!!!" انجام دادم. کتاب "قرارمان چهارشنبه ، ساعت چهار " را تمام کردم که بدک نبود ولی عالی هم نبود. رختخوابهای کنار دستی را مرتب کردم و از وضعیت اسفناک درشان آوردم! و دو فیلم "آزاد راه" و "آینه های روبرو" را دیدم. و بدی اش هم به این بود که روز جمعه تنها بودیم به سبب کلاس تخصصی که همسر داشت و تنهایی امانمان را بریده بود. و جمعه شب هم خبر دزد زدن به خانه ی مامان حسابی حالم را گرفت. هر چند که یک تلویزیون بیشتر نتوانسته بود ببرد . ولی بردن و رد کردن یک تلویزیون 42 اینچ از بین ح...
یک پست نمکی...!!!
همکاری دخترک با مادر در نمک کردنِ ظرف نمک! فقط در آخر کار به این امر منتهی می شود و یک کار اضافه می ماند برای مامان بیچاره!!! مشکلی نیست. می ارزید به سرگرم شدن دخترک و حس اعتماد به نفسی که وجودش را گرفته بود و برق خوشحالی که در چشمانش می درخشید. اعیاد شعبانیه مبارک! ...
چی بگم؟!!!
کلاه مرموز!
گاهی اوقات از دیدن بعضی چیزها و رفتارها در فضای آموزشی دلم می گیرد. نمونه اش چیزی بود که روز جشن الفبا دیدم و هنوز از ذهنم نرفته است: وجود " کلاه بی سوادی " در کلاس برای تشویق است یا تنبیه؟ نمی دانم؟! شاید برای من و باقی بزرگترها این کلاه نقش دکوری و به قول عام "لولو خورخوره " کلاس را داشته باشد. اما برای دختران هفت ساله ای که هر روز قرار است چشمشان به این کلاه بیفتد و هراس بر سر گذاشتن این کلاه در دل های کوچکشان لانه کند ، فاجعه است!فاجعه! کلاس اولی باید بخندد و بازی کند و حروف را یکی یکی یاد بگیرد. کاش کسی به فکر بود... کاش... &nb...
دلخوشی ها کم نیست!
یکی از علایق من در زندگی ، تسبیح است! هر وقت برای زیارت به قم یا شهرری و حرم حضرت عبدالعظیم و یا به مشهد می روم ، با تمام حس بینایی ام ، تسبیح های رنگی را می بینم و صفا می کنم و حظ می برم. گاهی هم خودم را خجالت می دهم و می خرم و یا از دوستی ، عزیزی ، سوغاتی ، برایم می رسد و من مشعوف می شوم. تا به حالا تسبیح ها یم را در یک ظرف شیشه ای نگه می داشتم و هر چند وقت یک بار آنها را بیرون می ریختم و با دختر ها دانه دانه می دیدیم و عشق می کردیم و ذوق! و من داستان هر کدام را چند باره و چند باره برایشان می گفتم. امسال که خودمان را تحویل گرفتیم و مبلمان را تازه کردیم و بالطبع میز وسط مبلمان را ، فکری به سرم زد که به ج...
جشن الفبای دختر دومی
دیروز ، پنجشنبه اول خرداد ماه نود و سه جشن الفبای دختر دومی بود. روز چهارشنبه کمی برای تزیین کلاس کمک کردیم ولی زود برگشتم.از صبح سر کار بودم و کاملاً هلاک! روز پنجشنبه از ساعت هفت و ربع صبح مدرسه بودیم برای برگزاری جشن به اتفاق 4 نفر دیگر از مادران بچه ها. و برگزاری جشن الفبای دختر دومی: کلاس اول هم تمام شد! انگار به چشم بر هم زدنی گذشت فاصله ی این پست و این پست تا...
مینون خان!
این روزها دخترک علاوه بر "عزیز" یک یار دیگر نیز پیدا کرده است و او هم کسی نیست جز : "مینون"!!! یا همان میمون دخترک چنان این موجود نه چندان زیبا را عزت و احترام می کند و قربان و صدقه می رود که به پای عزیز رسانده او را! در همه ی موارد نظر "مینونه" برایش محترم است و بی نظر او کارش پیش نمی رود. دستش را در پشت عروسک می برد و می ایستد روبروی من و می گوید :"مــــــــــــــــــــــــــــــاچ!" و وقتی با مینون! روبوسی می کنم دخترک لطف می کند و دهان میمون را پاک می کند تا خدای ناکرده میمون از ماچ کردن من بدش نیامده باشد! خدایا!!!! این میان یک مشکل ع...