دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

سالاد الویه دختر پز

از هنرهای دختر بزرگه که به صورت یکهوووو!!! شکوفا شد و دو بار تکرارش کرد و بی خیال ماجرا نمی شد ؛ همانا درست کردن سالاد الویه بود! البته در دومی کمی هم زهرا دخیل بود...هیییییی....بمـــــــــــــــــــــــــــــاند...           خدا بیشتر شکوفا کند انشاالله!َ ...
14 آبان 1393

شال و کلاه عروسکی

بعد از کلی سر و کله زدن با خودم جهت بافتن و نبافتن کلاه و شال با نخهای فعلی برای دختر دومی ، و بعد از کلی عوض شدن نظراتم به صورت یهویی! جهت مدلی که به شال و کلاه می دادم ، بالاخره شال و کلاه و دستکش دختر دومی بافته شد:       قرار بود یک هدبند ببافم رنگ فرم مدرسه اش. دختر دومی کاموای طوسی رنگ را نپسندید و مدل هدبند را هم نپسندید. شروع کردم به بافتن کلاه! نخ زیاد آمد و گفتم یک دستکش هم ببافم:       دوباره نخ زیاد آمد و تصمیم گرفتم یک شال هم ببافم. اما برای اینکه نخ زیاد نبود ، و برای اینکه یک شال جمع و جور بافته شود ، با خودم قرار گذاشتم که یک شال...
7 آبان 1393

تولد 3 سالگی

روز چهارشنبه ی گذشته قرار بود جشن کوچک و خانوادگی برای دخترک بگیریم. کیک را دختر بزرگه در مسیر برگشت از کلاس زبان خرید و ما هم برای خرید کادویی کوچک با دخترک و دختر دومی بیرون رفتیم. اما ساعتی قبل از رسیدن همسر و برگزاری جشن کوچکمان ، خبر فوت یکی از اقوام نزدیک رسید و برای نگهداشتن احترام همسر ، که عزادار شده بود ، جشنمان را به صورت کاملاً مختصر تر و 4 نفره برگزار کردیم که تا رسیدن پدر تمام شود. مراسممان محدود شد به فوت کردن شمع و کیک بریدن و تقدیم کادوی کوچک بچه ها به خواهرشان...         100 سالگیت انشاالله! ...
6 آبان 1393

3 سالگی

امروز 29 مهر ماه ، دخترک 3 ساله شد!     به دلیل اینکه  امشب دیر به خانه بر می گردیم ، قرار بر این شد که فردا شب با بچه ها تولدی مختصر برایش بگیریم.     3 سال از بودنت با ما گذشته است. خدا را شکر می کنم از داشتنت. که مهربانی و مظلوم و عشق بابا! و بابا گاه و بیگاه تو را مهمان سرسره بازی یا به قول خودت " اُتُره بادی !"  می کند. تنها بچه ای در خانواده که انواع و اقسام بلاهای جسمی به سرت آمد!!! از بریدن پشت لبت با میز ،تا جر خوردن چانه ات با صندلی و سوختن و تاول زدن پایت با اتو و ساییده شدن پشت پاهایت با تردمیل و برخورد سرت با گوشه ی دیوار آ...
29 مهر 1393

مامان قلابی!

دختر دومی از خواب بیدار شده است و با حول و عجله ، وسایل مدرسه اش را جمع می کند و به اتاقم می آید. می گوید خواب بد دیده ام! آرامَش می کنم و حواسش را پرت می کنم. ساعتی بعد که مشغول شستن ظرف ها هستم کنارم می آید و خوابش را تعریف می کند: "خواب دیدم رفتیم خونه ی جدید. من و خواهر بزرگه خیلی خوشحال بودیم از اینکه اینجا اومدیم. ولی هر چی دنبال تو گشتیم تو نبودی." انگشتهایش را دور گیجگاهش می چرخاند و از من می پرسد: "می فهمی که چی میگم؟تو اصلا نبودی! متوجه میشی؟" و من متوجه می شوم که من احتمالا اصلا در قید حیات نبوده ام!!! "من و خواهر بزرگه کلی دنبالت گشتیم! بعد دیدی...
22 مهر 1393

عروسک سالهای دور

یک نوستالژی از سالهای دور تنها مونس روزهای کودکی من!     عروسکی که فقط شنیده بودم که اوایل (زمانی که من خیلی کوچکتر بودم) در شکمش یک عدد رادیو داشته است! و از خدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان ؛ با وجودی که زیپ پشت لباس عروسک را به چشم می دیدم ، ولی هیچ وقت باور نکردم!!! عروسکی که هیچوقت اسم نداشت!!! عروسکی که هر لحظه  موهایش را شانه می کردم... و تمام دنیایم را در گوشش نجوا می کردم. چقدر دلخور بودم از اینکه چرا پاهایش همشکل پاهای من نیست! کنار باغچه ی حیاط  روی تکه فرش کوچکی که کنار سنگفرش باریک مجاور درخت خرمالوی بزرگ و پربار می انداختم ؛ و با یک عدد کیک "نیلو " ...
19 مهر 1393

کادوی تولد دوقلوها!

امسال در دادن کادوی تولد دوقلوهای برادر پیش دستی کردیم و همزمان با باز شدن مدارس ، کادویشان را متناسب با اول مهر دادیم!     و جالب اینکه از این همه وسیله که خریده بودیم ، فقط همین ظرف آشغال تراش چشمشان را گرفته بود! اگر می دانستم خرج خوشحال کردنشان دو قوطی خالی کنسرو است و کمی نخ کاموا و گذاشتن وقت ، خودم را در خرج بیشتر نمی انداختم!!! در امر تزیین پسرانه کلا دستم بسته است! خدایا شکرت که به من سه دختر بخشیدی! وگرنه از شدت نداشتن ایده ی تزیین پسرانه دق می کردم حتماً! ...
17 مهر 1393

خواب و همش خواب و همش ...

بدون شرح:                 این که می نویسم شرح نیست! یک سوال است!!! از خودم البته... چه کسی یا چه چیزی دختران من را مجبور می کند تا بدین گونه با سختی و مشقت کنار یکدیگر بخوابند؟ ...
17 مهر 1393

بععععله!

    دخترک مشغول خوردن صبحانه است. چای در گلویش می پرد و سرفه می کند. می گویم: "آخ!" دوباره سرفه می کند و دوباره تکرار می کنم. خیلی جدی می گوید:"مامان نَمیگن آخ که!میگن عافیت باشه!"   ------------------------------------------------------------------------------------------ صبحانه اش را می خورد و می گوید: "مامان تموم شد!" می گویم : "نوش جانت!" می گوید:"مثل بابام باید بگی بوگو الهی شکر!"   --------------------------------------------------------------------------------------------   ساعت ده ...
9 مهر 1393