دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

افطار متفاوت

شب قبل، جمعه شب ، با همسر و بچه ها و خواهر شوهر رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم.     وقتی رسیدیم حدود یک ربع تا اذان مانده بود. از دیدن فضای حرم مثل بچه ها ذوق زده شده بودم. خانواده ها با هم سر سفره های کوچک افطار نشسته بودند و منتظر اذان بودند. از دیدن چهره های منتظر که با عشق دور هم نشسته بودند روحم تازه می شد. و از خودم دلگیر بودم که ای کاش با خودم فلاسک چای و خرما و حلوا آورده بودم و کنار مردم می نشستم و افطار می کردم. وقتی اذان را گفتند ، مردم از هر قشری با یک چیزی از دیگران پذیرایی می کردند و دل دیگران را شاد میکردند و روزه ها را افطار! از بامیه بگیر تا لقمه های نان و...
16 آذر 1392

مسافرت اردیبهشت

پنجشنبه و جمعه گذشته ،  دوباره سفری دو روزه به شمال و شهر محمود آباد داشتیم. آخرین باری که رفتیم شب یلدا بود. البته برای عید هم کنار دریا رفتیم. ولی خوب، دریای محمود آباد برای بازی بچه ها در دسترس تر است. صبح بسیار زود راه افتادیم و با وجود خوردن صبحانه در رودهن و توقفی کوچک در امامزاده هاشمِ دوست داشتنی ساعت 10:45 به محمود آباد رسیدیم. و رفتیم همان آپارتمان همیشگی!طبقه هفتم! دخترک اینبار بسیار بیشتر از قبل از دریا میفهمید و لذت می برد. از دست زدن به شنها خوشش می آمد و با بچه ها همراه بود.            ...
16 آذر 1392

مسافرت یکروزه

 روز قبل روز عید تولد پیامبر(ص) با بچه ها رفتیم شهرری و حرم حضرت عبدالعظیم.قرار بر قم بود که به خاطر بارندگی و لغزندگی احتمالی اتوبان کنسل شد.و شد تهران. از اول سفر یکروزه که طبق معمول زور گفتن دخترک به دختر ها شروع شد و دخترک قوانین حکومت نظامی برقرار کرده بود که کسی پایش را روی صندلی عقب دراز نکند و فقط خودش جا داشته باشد.و اگر خدای نکرده دختر دومی پایش کمی این طرف متمایل می شد با فریاد رعد آسای دخترک روبرو میشد!       و امکانات کامل مداد رنگی دخترک و دختر دومی هم برقرار بود. همچنین ژستهای دختر دومی و دختر بزرگه که همیشه  دختر بزرگه خدای ژست گرفتن است و دختر دومی بی...
16 آذر 1392

یک خبر خوب!

با یک تلفن غیر منتظره و یک خبر خوشحال کننده حالم دگرگون شد. یک پیشنهاد قشنگ و سخت! "دو روزه مشهد میری؟" چرا که نه؟ مگر من پر نمیکشیدم برای دوباره آمدن؟ مگر همین جمعه از دلم که هوای مشهد داشت نمیگفتم؟ مگر همین امروز صبح یاد حرم نبودم؟ چرا که نه؟ پس قبول! هر چند سخت باشد و طاقت فرسا. هر چند که از حالا میدانم دخترک در ماشین حالش بد میشود و پوستم را می کَنَد! هر چند که میدانم این روزها چقدر شلوغ است. ولی قبول! می آیم. فردا عازم مشهدیم.   ...
14 خرداد 1392