تمام می شود هر روز!
به همین زودی روزها گذشتند و می گذرند.
انگار همین دیروز بود که تصمیم می گرفتیم کجا برویم و کی برویم؟
انگار همین دیروز بود که فکر سفره هفت سین بودیم که چه بکنیم برایش؟
انگار همین دیروز بود که شمارش معکوس میکردیم برای تعطیل شدن دخترها و مکه رفتن مامان و بابا و رفتن به مسافرت و سال تحویل و...
انگار همین دیروز بود که با ذوق و شوق پارچه ساتن بنفش خریدم و دورش را دوختم برای سفره هفت سین.
انگار همین دیروز بود که دور سفره سال را تحویل کردیم.
انگار همین دیروز بود...
تمام شد!
چرا برای چیزی که اینقدر زود میگذرد گاهی اندوهگین می شویم؟
تا به خودمان بیاییم میگوییم:
"انگار همین دیروز بود که به دنیا آمدیم و حالا وقت رفتن است!"
****************************************
صبح 12 فروردین بابا و مامان از مکه برگشتند.
مراسم گردهمایی فرزندان! از شب قبلش با ماکارونی آغاز شد
و با استقبال در ساعت 4 صبح روز 12 فروردین ادامه یافت
با یک مهمانی کوچک روز 12 فروردین همچنان ادامه پیدا کرد
و با شام روز 13 فروردین به مراسم پایان دادیم!
******************************************
*هنگام استقبال دختر دومی خواب بود و نتوانستم عکسی از او بگذارم.روز مهمانی هم تصاویرش قابل انتشار نیست.
اینها را برای دل خودم نوشتم که یکجوری می شود وقتی در یک پست عکس دوتا از دختر ها هست و عکس او نیست!
**فردا آخرین روز تعطیلات دختر هاست و آخرین روز خواب راحت صبحگاهی من!