من یک مادر هستم.
گاهی وقتها که از زندگی و شلوغیهایش خسته می شوم،
گاهی وقتها که هر چه می دوم و کارهایم را روی دور تند انجام می دهم باز هم به دلم
نمیرسم،
گاهی وقتها که همزمان با خواباندن دخترک روی پاهایم و تکان تکان دادنش، کتاب و
مجله میخوانم و آنقدر خطوط ،جلوی چشمهای آستیگمات و بدون عینکم تکان میخورند
که تهوع می گیرم،
گاهی وقتها که کتاب و مجله را برای تکان نخوردن روی زمین می گذارم و مایل میشوم
برای خواندنش و بعد از مدتی گردن خشک شده ام از درد ناله می زند،
گاهی وقتها که در تختخواب زور میزنم تا چشمهایم را برای خواندن دو خط بیشتر ، باز
نگهدارم،
گاهی وقتها که سریال یا برنامه مورد علاقه ام را فدای شبکه پویا دیدن دختر ها میکنم،
گاهی وقتها که هم برای دختر دومی مجله میخوانم و هم از دختر اولی درس میپرسم
و هم ژته های بافتنی ام را با دقت می اندازم،
گاهی وقتها که موقع ریختن برنج در پلوپز به جور کردن لباس بهاره بچه ها و جلسه
یکشنبه مدرسه دختر دومی و واکسن شنبه دخترک و پرداخت شهریه کلاس زبان دختر
بزرگه فکر میکنم،
گاهی وقتها که هول هولکی سفره ناهار را جمع میکنم و چای هل و دارچین دم میکنم
و کفشهای همسر را قبل از رفتنش واکس میزنم و دخترک را در سکوت می خوابانم تا
پدر کمی استراحت کند،
گاهی وقتها که هر چه می دوم باز هم به خودم نمیرسم...
آن وقت با خودم میگویم :
"کاش فقط یک روز مال خودم بودم!"
دیروز ،از آن روزهایی بود که مال خودم بودم.
نه کالسکه ای داشتم برای دخترک که فکر رد کردنش از چاله چوله های خیابان
مشغولم کند،
نه دختر دومی بود که دستم را بکشد و از مغازه های اسباب بازی فروشی چیزی طلب
کند،
نه دختر بزرگه بود که مدام گردنبند و انگشتر بخواهد،
نه دخترک بود که با یک دست کالسکه اش را ببرم و با دست دیگر چوب شور بدهم
دستش برای ساکت ماندن،
نه دختر دومی بود که برایش دنبال سرویس عمومی بگردم،
نه دختر بزرگه که ...(بی انصافی نباشد او دیگر یک جورهایی همدلم شده برای خرید
کردن!)
دیروز از آن روزهایی بود که مال خودم بودم.
اما من مال خودم نبودم!
من با دیدن مادری که در مترو بچه اش را ساکت میکرد و شیر دهانش می گذاشت دلم
پر کشید برای دخترک!
من با دیدن دختر کوچولویی که در رستوران آرام و قرار نداشت و روی پاشنه کفشش
فر می خورد دلم ضعف رفت برای دختر دومی!
من با دیدن کامواهای صورتی حسن آباد و بدل فروشی های برلن و لباس عروس
فروشیهای کوچه مهران یاد ذوق کردن های دختر بزرگه می افتادم و بی اختیار لبخند
به لبم می آمد!
دیروز به این نتیجه رسیدم که نام مادر را که کنار نام خودت حس کردی، دیگر حتی اگر
بخواهی هم مال خودت نیستی!
*************************************************
امروز 18 ماهگی دخترک است!
امروز 18 ماه است که برای سومین بار مادرم!
نمیدانم چگونه مادری هستم،
اما مادرم!
این عکس اولین لحظاتیست که دخترک را در بیمارستان دیدم.
خودم با گوشی انداختم تا زاویه ی دیدم ،همیشه در یادم بماند!
روزی که دخترک را به خانه آوردم!
با لباسهایی که با ترس و نا امیدی از مکه برایش خریده بودم و کلاهش را گل و کلکاری
کردم!
این چهار روزگی دخترک که غرق زردی بود و پدر رفت مکه و تنها ماندم!
20 روزگی
1 ماهگی و هنوز هم تنها!
♥♥بقیه عکسهای دخترک در ادامه مطلب♥♥
♥ هنوز ذوقم برای پست پایین باقیست!
آبان 90
آدر90(2 ماهگی)
دی 90(3 ماهگی)
بهمن90(4 ماهگی)
اسفند 90(5 ماهگی)
فروردین 91(6 ماهگی)
اردیبهشت 91(7 ماهگی)
خرداد91(8 ماهگی)
تیر91(9 ماهگی)
مرداد 91(10 ماهگی)
شهریور 91(11 ماهگی)
مهر 91(1 سالگی)
آبان 91(13 ماهگی)
آذر 91(14 ماهگی)
دی 91(15 ماهگی)
بهمن 91(16 ماهگی)
اسفند 91(17 ماهگی)
فروردین 91(18 ماهگی)
♦ عکس خرداد اضافه خواهد شد!