زن بودن بدون تعطیلی!
دلم میخواهد باز هم بخوابم.خواب تمام چشمها و بدنم را گرفته.دخترک سرش را روی بدنم گذاشته و پیچ و تاب می خورد.گرسنه است ولی توان برخاستن ندارم.
کنارم می نشیند و محکم روی صورتم و چشمهایم می زند.می دانم که باید بلند شوم.
با بی حالی شیشه را پر از شیر میکنم و بر میگردم تا از آشپزخانه بیرون بیایم.دخترک وسط آشپزخانه زل زده به من.با یک لبخند به پهنای صورتش.
خستگی ام در می آید!
یادم می آید که من یک مادرم و حق خستگی ندارم.
دختر ها را از خواب بیدار میکنم و به آشپزخانه بر میگردم.در حالی که از پروسه بیدار کردن دختر ها هلاکم.
مثل هر روز در کارهای روزانه و عصرگاهی فکرم هم می چرخد.
امشب لازانیا درست میکنم.چند روزیست دختر ها هوس کرده اند.
قارچها را می شویم و خرد میکنم.
« روز پدر نزدیکه برای باباها چی بخریم؟»
فلفل دلمه ای را از یخچال بیرون می آورم و نگینی میکنم.دختر بزرگه می آید و می گوید:"مامان!جغرافی می پرسی؟"
فلفل ها را ریز تر میکنم تا بچه ها بهتر بخورند.کتاب را روبرویم میگذارم و همین طور که فلفل ها را ریز میکنم از دین و زبان مردم پاکستان هم می پرسم.کتاب را به دستش می دهم و با لبخندی راضی از یاد گرفتنش از کنارم می رود.
«این ماه رمضان دختر بزرگه چند سال قمری میشه سنش؟»
پیاز را خرد میکنم و در روغن میریزم.بوی پیاز سرخ شده هوش از سرم میبرد.از بچگی از کنار هر پنجره ای که رد میشدم و بوی پیاز سرخ کرده شان می آمد فکر میکردم خانواده خوشبختی اینجا زندگی میکند.نمیدانم چرا؟
همین طور که پیاز ها را هم میزنم با دستمال لکه های کابینت کنار گاز را هم پاک میکنم.
«امروز برم فروشگاه بهتره یا فردا صبح که دخترا نیستن؟»
دختر دومی با کتاب برچسب دارش می آید و می خواهد تا برچسبها را برایش جدا کنم.تند تند جدا می کنم برایش تا پیاز هایم نسوزد.گوشت را میریزم وسط پیاز ها.دختر دومی کتابش را میگیرد و مرا یک بوس محکم می کند.
خستگی ام در می آید!
قارچ و فلفل دلمه ای را هم در گوشت می ریزم و هم می زنم.
«انگار رنگ دختر دومی پریده.باید قطره آهن رو براش شروع کنم دوباره.»
دخترک شیشه به دست کنارم آمده و یک پایم را محکم بغل کرده و عکس بابا را نشانم می دهد.برایش مدام اسم بابا را تکرار میکنم.دخترک لبخند میزند و گاهی او هم تکرار میکند.
به گوشت نمک و زردچوبه و رب میزنم.شعر میخوانم و حرف می زنم و هم میزنم.
«پس این دخترک کی میخواد زبون باز کنه؟»
لایه های لازانیا را می ریزم و گوشت و پنیر را رویش میپاشم.
بچه ها بحثشان شده و دخترک بازیشان را به هم زده.صلح و صفا میدهمشان.به سختی!هیچ کدام راضی نمی شوند.ولی به خیر می گذرد.
«تا جشن الفبای دوقلوها چند روز مونده؟می رسم عروسکا رو تموم کنم؟»
آخرین لایه پنیر را میریزم و ظرف را در هواپز می گذارم.
صدای خنده دخترها همه خانه را پر می کند.انگار نه انگار دقایقی پیش دعوایشان شده بود!
همین طور که حواسم به لازانیا هست ظرف کشمش را پر میکنم برای آمدن همسر.
«یادم باشه همسر اومد سوال هام رو ازش بپرسم.»
دوباره نگاهی به لازانیا می اندازم.
طلایی شده و آماده است!
بچه ها به هوای بوی لازانیا به آشپزخانه می آیند.
بو میکشند و میخندند.من هم میخندم.
نزدیک آمدن همسر است.به ساعت که نگاه میکنم بی اختیار لبخند میزنم و میروم تا آماده شوم.
بچه ها میخندند،
لازانیا طلایی شده و آماده خوردن،
و من هنوز یک زنم،
بدون تعطیلی و بدون خستگی،
و این زن بودن روزها و روزها ادامه دارد!
♥میدانم برای نوشتن در مورد روز زن کمی دیر است.ولی این پست به دلیل شلوغی هفته قبل به تاخیر افتاد.
♥وبلاگ 40 تیکه به روز است!