یک شکستِ بافتنی!
در هفته ی گذشته یک شکستِ بافتنی سنگین خوردم.
انقدر سنگین که تا یک رو ز و نصفی حال نداشتم به هیچ چیز فکر کنم.
قضیه از این قرار بود که برای دختر بزرگه کاموا خریدم تا برایش ژاکت ببافم.
سر انداختم و به فرض خودم خواستم کمی گشاد تر ببافم تا زیاد به بدنش نچسبد.
گشاد تر گرفتن همان و ژاکتی بافتم که نه تنها به دختر بزرگه نخورد که به خودم هم نخورد و اگر هم می خورد و اندازه بود رنگ کاموا مناسب من نبود.
و این در حالی بود که یک بار دیگر هم یقه ژاکت را شکافته بودم و اصلاحش نموده بودم.
خلاصه که ژاکتی بافتم به قاعده یک ژاکت خانواده!!!
نالان و اشک ریزان (البته در دلم فقط) ژاکت را تند تند شکافتم و گلوله های کاموا را به گوشه ای انداختم و نشستم متفکرانه! تا با خودم کنار بیایم.
اما خوب من و دستِ خالی از بافتنی؟
اصولا این منظره که من نشسته باشم بیکار و به تلویزیون زل زده باشم و کاری انجام ندهم به ندرت دیده می شود.
کتاب برداشتم ، نشد.
مجله برداشتم ، نشد.
شکست ، سنگین تر از این حرفها بود.
خلاصه فکری به ذهنم رسید.
خواهر دومیِ گرامی دو سال پیش شالی برای پسرش بافته بود که به دلیل کلفتیِ بیش از اندازه نخ کاموایش ، قابل استفاده نبود.
خواهرم هم پس از این شکست ، بافتنیِ شال را به من بخشیده بود تا بشکافم و هر بلایی که صلاح می دانم سرش بیاورم.
من هم مدتها بود که تصمیم داشتم یک کیف مجلسی برای خودم ببافم.
پس دست به کار شدم و از این کاموا برای بافتن یک کیفِ امتحانی استفاده کردم و
نتیجه اش شد این:
یعنی از شنبه شب که سر انداختم تا دوشنبه شب ، کیف را تمام کردم .
و شکست آنقدر سنگین بود که 11/5 شب چرخ خیاطی را هم آوردم و تا 3 صبح نشستم به آستری دوختن و آستر کردن و زیپ دوختن و تزیین کردن.
و بعد از پایان کار چنان آرامشی بر من مستولی شد که دوباره ژاکت دختر بزرگه را سر انداختم و زندگیِ بافتنی من از نو آغاز شد!
با امید فراوان...
دعا کنید این یکی اندازه باشد!